زیرزمین

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شبگو» ثبت شده است

آخرین سرمقاله ی من برای شب گو

*مقدمه*

شب گو اسم دوهفته نامه ی دانش آموزی ما بود. می دانم. ما با همه ی نشریه چاپ کردن ها و مراسم برگزار کردن ها و «خودخفنپنداری ها» مان، به هیچ کجای فرز یک نمی رسیم. قبول. شما سرود ملی دارید. قبول. شما دیوانه ی آجرهای قرمز دیوارهای مدرسه تان هستید و من از سنگ هایِ زشتِ نمای فائزون فراری ام. و من از در و دیوار و آدم های فائزون -به جز اتاق تفکر ریاضی- بدم می آمد. این ها باعث نمی شوند من از سردبیریِ شبگو احساس افتخار نکنم. حتا این که رئیس انجمن تفکر ریاضی هم فرزانگانی بود (و هست) باعث نمی شود فکر کنم تصمیمی که اول راهنمایی گرفتم اشتباه بوده. نمی دانم. شاید هم اشتباه بوده. حرفی که می خواستم بزنم این نبود. این بود که حتا اگر شبگو مسخره ترین دوهفته نامه ی دنیا هم باشد، من اولین سردبیرش بودم. مثل بنی صدر که اولین رئیس جمهوری ایران بود. حس تعلق خاطر و اتوریته ی همزمان.

*پایان مقدمه*

 

«گفتند سر مقاله بنویس
گفتم سردبیر سابق هم نیستم دست کم! سردبیر اسبق را چه به سرمقاله نوشتن؟!
گفتند کسی نیست، سردبیری نیست که سرمقاله بنویسد.
چاره‌ای نبود. گفتم می‌نویسم، و فکر کردم به لحظه‌های حرص خوردن و دعوا راه انداختن، وقتی متن‌ها به موقع نمی‌رسید، وقتی ویراستار الکی‌مان درست متن‌ها را نمی‌خواند، وقتی یکی بدقولی می‌کرد و ستون خالی می‌ماند. فکر کردم به لحظه‌هایی که برگ‌های سنگین آسه‌ی گرم بین دست‌هایم جا می‌شدند، لحظه‌هایی که کسی صدایم می‌زد و می‌گفت داستانت تنم را لرزاند، به دلخوریِ کسی که می‌گفت به من شب گو نرسید و رضایت چشم‌هایش وقتی می‌گفتیم این شماره دوباره چاپ می‌شود.
یادم افتاد وقتی سمانه شماره‌ی اول را دستش گرفت چشم‌هایش چه شکلی شده‌بود. شماره‌ی اسفند یادم افتاد که همه‌ی ستون‌ها ایده‌آل بودند. سرمقاله، اخبار، معرفی کتاب، داستان کوتاه، سیامشق، کلی ستون دیگر که گاهی بودند و گاهی نبودند. چه قدر بحث کردیم که شبگو پولی باشد یا نه، سربرگش عوض شود یا نه، ببریم بین بچه‌ها پخش کنیم یا بگذاریمش گوشه‌ای روی میز، هر کس بیاید و بردارد.
داشتم فراموش می‌کردم که هیچ وقت به ایده‌آلمان -که مطالب دو شماره جلوتر آماده باشد- نرسیدیم. خوب شد حرفش را زدند، یادم افتاد که ما یک‌سال بین راهروها دویدیم تا رسیدیم به آنجا که بودیم. اما حالا، آنطور که پیدا ست شبگو یک و نیم سال تحصیلی است که نه تنها مثل قبل دو هفته نامه نیست، اصلا چاپ نمی‌شود و حتا غم‌انگیزتر، مدتی است سردبیر ندارد. 
می‌دانید، به عنوان سردبیر اسبق شبگو، به من بر می‌خورد. ننویسید. اصلا نمی‌خواهم برای شبگو بنویسید. شبگو جوانه‌ی امید و آرزوی ما بود، شبگو سی سالگیِ سردبیریِ من بود. شبگو یک هفته در میان کل زندگی ما را پر می‌کرد. ما نویسنده و خبرنگار و عکاس و صفحه چین و ویراستار داشتیم. هرچند که اکثرشان فقط اسم بودند، اما، خب، به هر حال، شبگو بیشتر از این‌ها داشت که حالا دارد. ما هیچ کداممان ادبی ترین بچه‌های کلاس نبودیم، اما شبگوی انجمن ادبی شهرزاد مالِ ما بود نه مالِ ادبی‌ترین بچه‌های کلاسمان. شبگو مالِ ما بود. می‌دانید، شبگو مالِ ما است. حتا نمی‌توانم بگویم شبگو مالِ من است. من دیگر دو هفته‌ای یک داستان کوتاه چاپ نمی‌کنم و سارا دیگر داستان دنباله‌دار نمی‌نویسد. پس شبگو مالِ من و سارا هم نیست. یک مای بخارآلودِ نامتعینی وجود دارد که شبگو مالِ ماست. نه منم نه سارا نه سمانه نه هیچ کدام شما. دوست داشتم بگویم بیایید شبگو را مال خودتان کنید، دیدم دلم نمی‌خواهد عزت نفس شبگو را لگدمال کنم. ننویسید! تلاش‌ها و دویدن‌های ما برای به روال افتادن نشریه را نبینید! روی‌تان را برگردانید و پشت کنید به همه چیز! بهتر از این است که ستون‌ها این طور خالی و سفید و دست نخورده بمانند.»

 

*موخره ی بیربط*

پی‌نوشت: بهاره محمودی تنها کسی است که در کل وبلاگ اسمش را کامل آورده‌ام. امیدوارم هیچ وقت خودش یا بچه‌های مدرسه اسمش را گوگل نکنند. این جا فرصتِ فحش دادنی است که دوست ندارم به این زودی ها از دستش بدهم.

*پایان موخره ی بیربط*

۰۱ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۴۶ ۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

گوجه سبز طور

چند روزِ پیش بود که رفتم سری به بچه های المپیاد مدرسه زدم. ده دوازده نفری هستند که برای آزمونِ مرحله دوی المپیادِ ادبی میخوانند و من به عنوانِ «پیشکسوت» هر چند روز یک بار سراغشان را میگیرم و در واقع مثل یک «پشتیبان» عمل میکنم. آخرین بار که سراغشان رفتم سمانه نبود. کنجکاو نشدم. بیست دقیقه ای حرف زدیم و من بیرون آمدم. از پله ها که بالا میرفتم سمانه را دیدم که می آید پایین. لبخند زدم. ته چشمش چیزی سنگینی میکرد. حدس زدم دلش میخواهد حرفی بزند. بالاخره دو سالی همکارم بود، معاونِ سردبیر(=من) در نشریه ی شبگو و خودش هم امسال مدتی سردبیری را به عهده داشت :دی. به جای سمانه، خودم حرف زدم: «چطوری ادبیِ دوره یِ سی؟» تعجب کرد. توضیح دادم که دوره ی سی ام المپیاد ادبی است و الخ. گوش کرد. هنوز تصمیم نگرفته بود حرفش را بزند. یک پله رفت پایین و من هم یک پله ی دیگر رفتم بالا.

 

گفتم:« طلاش کن!» خندید. خودش از اولین کسانی بود که ایهام شنیداریِ این عبارت (تلاش/طلاش) را کشف کردند. باز هم چیزی نگفت. خواستم رها کنم و بروم؛ شاید بعدا راحت تر حرفش را بزند. در پاگرد بودم که شنیدم:«مهدیه! اون موقع که برا المپیاد میخوندی پیش میومد احساس کنی... اممم... کندذهن شدی؟»

 

پرت شدم به شهریور. به تلاش های دوران نقاهتم برای برگشتن به همان زندگیِ معمولیِ قبل از دوره، قبل از شش ماه مُستمِرّا ادبیات خواندن. یادم افتاد که معرفتِ نفس را، ترجمه ی رساله الانسان را، همه ی کتاب های نیمه رها شده را باز میکردم و نمیفهمیدم. هدی میپرسید اتاق را چه طور آماده کنیم و هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. گلشن میخواست فکری برای مُکعب ها بکنم و اصلا نمیتوانستم فکر کنم. الهه از بین تست و درصد، مُلّاصدرا را نقد میکرد و معلم را مُسکِت؛ و من حتا نمی فهمیدم منظورش چیست. یادم به کلاسِ فیروزیان افتاد که چه قدر سعی کردم ایرادِ مُسلّمِ حرف هایش را پیدا کنم و نمیتوانستم، رحیمی که میخواستم بگویم حرف هایش سوراخ های بزرگِ واضحی دارند ولی سوراخ ها را پیدا نمیکردم و اوووه کلی درماندگیِ دیگر.

 

احتمالا سمانه فقط سایه ی غمگینِ لبخندی را دید و نگران شد که حرفش و خودش غیرعادی باشند. سرم را از قدح اندیشه ای که دیده نمیشد بیرون کشیدم و گفتم:«دیدی گوجه سبز زیاد میخوری دندونات کند میشن؟ من بعد از دوره احساس میکردم ذهنم کُند شده.» خندید. از ته دل، جوری که از چشم هایش فقط یک خط کوتاه باقی ماند. بعد که چشم هایش را باز کرد سَبُکِ سَبُک بود. من هم سبک شدم. نفسِ عمیقی کشیدم و همین طور که می رفتم با خودم گفتم که سمانه هم می رود که درد بکشد، یاد بگیرد، دردهای بزرگ تری را یاد بگیرد و از شدت درد لبخند بزند. بخندد، یک جوری که از چشم هایش جز یک خطِ کوتاه چیزی باقی نماند. مثل پانته آ، مثل نرگس، مثل آقای بنایی.

۲۲ فروردين ۹۶ ، ۰۹:۳۹ ۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid