زیرزمین

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مدرسه» ثبت شده است

برادر شما خودت پر مفروضاتی!

ماجرا نه تنها با زبان آغاز نشد، بلکه با تربیت بدنی و اندیشه اسلامی هم کاری از پیش نرفت! من هم دل خسته و بی حال، برگشتم به راهروی خودمان و از کارشناس محترم آموزش پرسیدم: منطق قدیم 1 تشکل می شه؟ و -برای چندمین بار، نمی دانم- جواب شنیدم: نه! گفتم که، حتا اگه عمومیاتون تشکیل بشه، تخصصیا این هفته تشکیل نمی شن. حالام دیگه خداحافظ. برو خونه. من هم که سر به زیر! برگشتم، از پله ها پایین آمدم، از در اصلی خارج شدم، شربت آبلیمو خریدم و سوار برت شدم که برگردم خانه. این طور شد که من می توانم کنار آن ها که تفاخر می کنند به این که من کلاس اولم با فلانی بود یا کلاس اول ما فلان جا بود یا هرچه، برگردم بگویم که: هه! من کلاس اولم رو نرفتم! کلاس چهارم (همان منطق قدیم1) برگزار شده بود!

برخلاف روز اول، روز دوم تمام کلاس ها با جدیت تمام برگزار شدند و فرصت نفس کشیدن برایمان نماند.

امروز هم که به دیدار دیوارهای فروریخته ی دوباره ساخته شده ی رنگ شده گذشت و به مشاهده ی آوارگی ام در فائزون، بدون اتاق تفکر ریاضی... حرف هایی دارم که نمی توانم بنویسم. انگار که نوشتنشان، رخ دادنشان را حتمی کند. انگار که با نوشتن، طلسمی را می شکنم که جلوی درد کشیدنم را می گیرد. کاش بتوانم دوباره شعر بگویم...

تا ببینیم فردا چه می شود!

۰۳ مهر ۹۶ ، ۲۱:۵۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

خال خال قرمز گوجه ها

خاطره ای از اردوی سبقت آزادِ دهم ها -در واقع سوم های جدید- ننوشته ام. گاهی اگر چیزی یادم آمد، می نویسم. مثل حالا که گوجه چیدن، گفتوگویی که با مونا داشتم را به یادم آورده.

سرِ ناهار بودیم. میز مربی ها جدا بود -که البته این مایه ی خوشحالی است! هم بچه نفس راحتی می کشد، هم مربی- و من میان مونا و صنم نشسته بودم. غذا کوفته تبریزی بود. بر خلاف تمام کوفته هایی که تا به حال عمه ام درست کرده است، چرب و پرگوشت. غر زدم که این همه گوشت خوردن حالم را بد می کند. مونا تایید کرد. شروع کردیم درباره ی حیوانات حرف زدن. من سعی کردم توضیح بدهم که چرا مرغ بدون حضور خروس هم می تواند -و در واقع باید- تخم بگذارد. مونا هم درباره ی مستندی حرف زد که تولیدِ انبوه و ظالمانه ی تخم مرغ را نشان می داد. کمی تاسف خوردیم. مونا آرام و زمزمه وار و غمگنانه گفت که همیشه از خوردن گوشت احساس بدی داشته است. از تصورِ کشتن موجود زنده ای و دندان زدن بر گوشت تن آن بیزار بوده و فکر می کند با این کار حق زندگی را از موجود زنده ای گرفته-نوعی از ظلم. فکر کردم: بیچاره انسان معاصر. و بلند گفتم: فکر می کنم آدم های عصرِ ما به این معضل دچارند چون از طبیعت دور شده اند. یاد حرف های محو خانم راهنمای موزه افتادم که رابطه ی انسان کهن را با طبیعت شرح می داد. می گفت که غزال کوهی را از آتش سوزی نجات می دهد تا مادر طبیعت، در ازای آن، روزی او را از گرسنگی برهاند، یا از سیل، یا از صاعقه. ادامه دادم: در روستاها کسی گیاهخوار نمی شود، چون رابطه ی انسان و طبیعت را در نوع سالم آن درک می کند. چیزی به طبیعت می دهد و چیزی از آن می گیرد. ما از طبیعت دور شده ایم، به آن آسیب می زنیم و فکر می کنیم گوشت خوردن است که رفتار ظالمانه ی ماست. چیزی به طبیعت نمی دهیم و نمی فهمیم که با زندگی هرروزه مان چه قدر از این مادرِ کهن می دزدیم. چیزی نگفت. به عنوان یک جامعه شناس سر تکان داد و سکوت کرد.

کنار سطل بزرگ گوجه ها نشسته ام. زورم نمی رسد بلندش کنم. به همه ی زمین که هنوز نچیده ام نگاه می کنم و به چند متری که دیگر خال خال قرمز نیست. آفتاب می تابد ولی باد گرمایِ آزارنده اش را با خود می برد. 

۱۶ شهریور ۹۶ ، ۱۹:۱۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid