زیرزمین

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «معلمی» ثبت شده است

خال خال قرمز گوجه ها

خاطره ای از اردوی سبقت آزادِ دهم ها -در واقع سوم های جدید- ننوشته ام. گاهی اگر چیزی یادم آمد، می نویسم. مثل حالا که گوجه چیدن، گفتوگویی که با مونا داشتم را به یادم آورده.

سرِ ناهار بودیم. میز مربی ها جدا بود -که البته این مایه ی خوشحالی است! هم بچه نفس راحتی می کشد، هم مربی- و من میان مونا و صنم نشسته بودم. غذا کوفته تبریزی بود. بر خلاف تمام کوفته هایی که تا به حال عمه ام درست کرده است، چرب و پرگوشت. غر زدم که این همه گوشت خوردن حالم را بد می کند. مونا تایید کرد. شروع کردیم درباره ی حیوانات حرف زدن. من سعی کردم توضیح بدهم که چرا مرغ بدون حضور خروس هم می تواند -و در واقع باید- تخم بگذارد. مونا هم درباره ی مستندی حرف زد که تولیدِ انبوه و ظالمانه ی تخم مرغ را نشان می داد. کمی تاسف خوردیم. مونا آرام و زمزمه وار و غمگنانه گفت که همیشه از خوردن گوشت احساس بدی داشته است. از تصورِ کشتن موجود زنده ای و دندان زدن بر گوشت تن آن بیزار بوده و فکر می کند با این کار حق زندگی را از موجود زنده ای گرفته-نوعی از ظلم. فکر کردم: بیچاره انسان معاصر. و بلند گفتم: فکر می کنم آدم های عصرِ ما به این معضل دچارند چون از طبیعت دور شده اند. یاد حرف های محو خانم راهنمای موزه افتادم که رابطه ی انسان کهن را با طبیعت شرح می داد. می گفت که غزال کوهی را از آتش سوزی نجات می دهد تا مادر طبیعت، در ازای آن، روزی او را از گرسنگی برهاند، یا از سیل، یا از صاعقه. ادامه دادم: در روستاها کسی گیاهخوار نمی شود، چون رابطه ی انسان و طبیعت را در نوع سالم آن درک می کند. چیزی به طبیعت می دهد و چیزی از آن می گیرد. ما از طبیعت دور شده ایم، به آن آسیب می زنیم و فکر می کنیم گوشت خوردن است که رفتار ظالمانه ی ماست. چیزی به طبیعت نمی دهیم و نمی فهمیم که با زندگی هرروزه مان چه قدر از این مادرِ کهن می دزدیم. چیزی نگفت. به عنوان یک جامعه شناس سر تکان داد و سکوت کرد.

کنار سطل بزرگ گوجه ها نشسته ام. زورم نمی رسد بلندش کنم. به همه ی زمین که هنوز نچیده ام نگاه می کنم و به چند متری که دیگر خال خال قرمز نیست. آفتاب می تابد ولی باد گرمایِ آزارنده اش را با خود می برد. 

۱۶ شهریور ۹۶ ، ۱۹:۱۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

خواب زمستانی

وسایلم را جمع می کنم که برگردم به غار خودم -خسته و فرسوده و تنها. 

بعد از اردو که صدایم کردند برای جلسه ی برنامه ریزی سال آینده، چهارشنبه بود. دلم نمی خواست پا بگذارم در ساختمان فائزون، می دانستم دهم ها و سوم ها کلاس دارند. زنگ تفریح تازه خورده بود. چهره های نیمه آشنایی که لبخند می زدند و سلام می کردند و بغل می خواستند. حال غریبی بود. انگار که دلم نمی آمد به دزدهای وجودم لبخند نزنم. شبیه همان تاثیر غریبی است که گلشن در من داشت. مجبورم می کنند که صافی باشم. الآن هر حرفی بخواهم می زنم، در مواجه همه چیز مطابق میل خودش تغییر می کند. نمی دانم مطابق میل چه کسی، اما طوری می شوم که انگار کس دیگری در من حرف می زند و راه می رود و فکر می کند. یادم نیست با خودم چه فکر کردم وقتی دیروز دخترک جلویم ایستاد و گفت :«من صادقانه و از صمیم دل دوستت دارم» فقط این را به یاد می آورم که گفتم «محبت می کنی و لطف داری» و کلی حس بد که به سرم آوار شد.

هیولا...

به راحمی گفتم :«از بعد اردو در تصمیمم برای کار آموزشی شک کرده ام؛ چون دو روز تعامل جدی فرسوده ام کرد، چه برسد به یک سال و سال ها.» به پشتی صندلی اش تکیه داد و خندید، با صدای بلند. بعد پرسید که خستگی جسمی یا ملالت. توضیح دادم که احساس می کنم از من کنده اند و برده اند. باز خندید.

من با این دزدهای وجودم چه کنم که می خواهند در آغوشم بگیرند؟

از چهارشنبه ها می ترسم. اول می ترسم که مردک ریشو را ببینم بعد ترسم تبدیل می شود به این که «اصلا به درک! برو بشقاب تو صورتش بشکون!» بعد از فکرهایم خجالت می کشم و می گویم:

-اصلا به تو چه دختر! زندگی مردم به تو چه!

-گلشن "مردم" نیست!

-بشود.

-چرا؟

-چون دل مشغولت کرده. این رابطه مطلوب نیست. چه قدر در روز مشغول خانواده ات می شوی؟ چه قدر مشغول الهه می شوی؟ مصلح؟ ریحانه؟ شریفی...؟

- ...

همین است که می خواهم برگردم همان جا که بودم. پشت دهانه ی غار پنهان شوم و تماشایشان کنم. رابطه ی دلنشین قناد و پیریایی را ببینم و حسرت بخورم. بگویم کاش کسی پیدا می شد که من را هم به چنین دنیایی ببرد. آهی بکشم و برگردم داخل، دست الهه را بگیرم و بگویم همین برای من کافی است. همین اندک گرمایی که از رابطه های محدود جانم را درخشان می کند کافی است. شاید من نیازی ندارم مثل الهه تمام دنیا را بشناسم و دوست داشته باشم. شاید یاد نگرفته ام که با آن ها که دوستشان دارم چه طور همراهی کنم. همین گلشن را بیچاره کردم در آن شلوغی و اضطراب قبل عقد. او هم باید "مردم" بشود. من هنوز یاد نگرفته ام با انسان هایِ شکننده یِ پرگزندِ اطرافم چه طور رفتار کنم.

۰۸ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۴۸ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid