خوب است اولین بک آپ پوینت زندگی من همین جا باشد. یک ماه بعد، یک سال بعد، هروقتی که خَسته شدم، دوباره مثل یکی دو هفته پیش فَرسودگی و تنهایی به تمام عَواطفم غلبه کرد، ری استور کنم خودم را و برگردم به حالت خلسه و فراموشیِ این روزها. اَصلا یادم برود که گلشنی هست (وَ مردک ریشویی) الهه ای که مُدتی است فاصله جایش را گرفته و محبّتی که در دل من به ریحانه و زهرا و میچی و سارا و مصلح هست و آزارم میدهد. کدام احمقی از مَحَبّت هایش به دیگران چُنین جَهَنّمی می سازد که من؟!
این بیتفاوتی را که سفر در من ایجاد میکند دوست دارم. انگار که تمام عالم نیست جز من و امیرمهدی و احسان و مامان و بابا. هرچه اطرافمان آدم کمتر باشد، غوری که در خانواده میکنم هم عمیقتر میشود.
امروز از مِهریز رفتیم به عید دیدنی خانهیِ یگانه. شولی خوردیم و من لَذّت بسیار بردم از نوع کَلِمات و آوای پدرش، و صِراحتِ لهجهای که پیشتر در یگانه دیده بودم و فَهمیدم که از پدر به ارث برده. مُهلتِ حضورمان تَمام شد. در را باز کردیم:
«خداحافظ آقای شوق الشعرا!
خداحافظ یگانه! تا مِهر ماه صبر نمیکنم که در دانشگاه ببینمت! زودتر بیا!
خداحافظ مَسجدِ جامعِ شگفت!
خداحافظ کوچه پس کوچههای عَجیب! دیوارهایِ بلندِ کاهگلی!
خداحافظ آتشکده! بویِ عود و کُندر! (وای که چه مَحَبّت غلیظی در من هست به شما)
خداحافظ میدان میرچخماق!
تکوک!
اله آباد!
قلعه ماهان!
خانهی تاریخیِ ملک ثابت!
خداحافظ یزد!
یگانه...»
سوار شدیم و رفتیم. فردا صبح سوار میشویم به مقصد خانه.
چه رهآورد سفر دارم از این راه دراز