شب بود. دردی نبود که بخواهد گریبانم را بگیرد؛ اما من گریستم، چون ترس قلبم را فشرده بود.
روز، یادم رفته بود حرف بزنم. آنقدر در خودم مچاله شدم که رسیدم به خانه. چیزی نمانده بود که صدایِ لعنتیاش خفهام کند. حتا نتوانستم همصدایش شوم، بخواهم که دست از حنجرهام بردارد. نتوانستم. خفگی، تفاوتی با مرگ ندارد.
غروب، تازه توانستم با خودم حرف بزنم. دست کشیدم روی خطِ کبودیِ صدایش روی گردنم. گفتم: ترسیدهام.
گریه کردم، شب، زیر پتو، پشت به تمام دنیا.
غوطه خوردم در لحظههایی که نتوانسته بودم حرفی بزنم، نتوانسته بودم حتا دست دراز کنم و پیچ ضبط را بچرخانم. مگر مرگ چیست جز سر خوردنِ نخِ گردن و پا و زانو از دستِ من؟ حتا نتوانستهبودم گریه کنم، یا بفهمم غمگینم، یا ترسیده، یا نا راحت. ناتوان بودم، بریده از زمان، مکان، جسدم حتا. غوطهور.
آدمی موجود ضعیفی است. امید که مگر دروغ چیزی را تغییر دهد.