صبح زود سوار اِلی شدیم. همین که تکان خوردن­های ماشین شروع شد؛ طبق عادت کودکی خوابم برد. چشمم را که باز کردم تقریبا هیچ چیز از پشت پنجره دیده نمی شد. اول فکر کردم مه گرفته. بعد که سرم را چرخاندم فهمیدم شیشه بخار کرده. نزدیک قم بودیم و بر خلاف انتظار با هوای خیلی خیلی سردی مواجه شدیم. مشتاق بودم که زهرا کبیری را ببینم. از بچه های دوره است و از دوست هایی که چندان همدیگر را ندیده­ایم. س­م­س نرسید و فهمیدم که رفته کتابخانه که درس بخواند. گذشت.

دوباره راه:

-از سرعت خود بکاهید!

-کاهید به گوشم!

کَهَک، خانه­ی ملاصدرا...

صدا در گوشم می­پیچد: مُلا مُحمّد صَدر!

خالی و خلوت است، تمام برای خودمان. نماز می­خوانیم. از چند زاویه درها و اتاق­هایش را می­کشم-خیلی غیرحرفه­ای، بدون جزئیات، اسکچ گمانم. زیباست، بسیار زیباست. دور می­چرخم و با خودم تکرار می­کنم: این جا را خودش ساخته، همه را خودش نقشه کشیده، یحتمل پا به پای شاگردهایش هم کاه­گل. عجیب که بعدها، در همان زمان صفویه، عصّاری ساخته­اند کنار خانه اش.

 

و از کمی دورتر:

 

خانه ی ملاصدرا

-از راست برانید

-رانید به گوشم!

شب است. رسیده­ایم به کاشان و در اتاقی آرام گرفته­ایم. مرا سفر به کجا می­برد؛ نمی­دانم...