علیرغم اشتیاقم به یزد، تمام امروزمان جلوی در تعمیرگاه گذشت؛ همین قدر مزخرف. لذا از عکسهای دیروز آپلود میکنم جهتِ خوشیِ دل.
ناگفته نماند که رفتم دستشویی، خواستم بلند شوم، دیدم شلنگ ندارد. مصیبتی بود.
از تو دل ار سفر کند با تپش جگر کند
علیرغم اشتیاقم به یزد، تمام امروزمان جلوی در تعمیرگاه گذشت؛ همین قدر مزخرف. لذا از عکسهای دیروز آپلود میکنم جهتِ خوشیِ دل.
ناگفته نماند که رفتم دستشویی، خواستم بلند شوم، دیدم شلنگ ندارد. مصیبتی بود.
از تو دل ار سفر کند با تپش جگر کند
دیشب ننوشتم که چه بادی بود در ابیانه. صدای باد که میپیچید بین کوچههای سربسته ودرختها چیزی کم از صدای غریدنهای ارس نداشت. زدیم بیرون که برای شام چیزی پیدا کنیم. همه جا فقط درِ بسته بود و دیوار. دست آخر بقّالی کوچکی پیدا شد که پیرمردی لابهلای قفسهها و یخچالش دیده میشد. به تمامی پیدا بود که خواب ندارد. مغازهاش بوی دود سیگار میداد؛ اما فهمیدیم که خوشصحبت است.
باقی ماجرا راه بود و راه بود و راه. از کنار شهرهایی رد شدیم که پیش از فقط اسمشان را شنیده بودم. اردکان، مهاباد، میبد. همهی سعیام بر این بود که خلاف عادت کودکی تکانهای ماشین بیهوشم نکند. موفق شدم و حجم خوبی از این موفقیت را مدیون بازی «از سرعت خود به کاهید» ام که هنوز شگفتی خودش را از دست نداده.
باید بگویم که آسمان اینجا عمق شب قبل را ندارد. اول شب جبار پیدا بود، حالا نمیدانم به خاطر نور افکنهای مزاحم است که نمیبینمش یا غبار یا ابر. مشتاقم به فردا صبح، به یزد.
نکند کسی زخوشی سفر...
کاشان، شهر لواشک و گلاب :)
سوار شدیم به قصد باغ فین کاشان. گردشگر خارجی بیشتر از ایرانی دیدیم. از چهرههای تیرهی سوخته با ریش کوچک روی چانه یا لباس رنگی بلند و گلدار بود تا موی دو رنگ اروپایی و چشم آبی. نمیدانستم حمام فین کاشان –و در نتیجه صحنهی قتل امیرکبیر- هم درست داخل باغ فین است. دلم اندکی گرفت، اما از طرحهای امروزم راضی بودم.
طبیعتا مسیر کاشان تا ابیانه را خوابیدم؛ هرچند که از یک طرف همایون نه فرشته ام نه شیطان میخواند و از طرف دیگر صداپیشههای انیمیشن سینگ.
غروب به شهر سرخ ابیانه رسیدیم. آن طور که همه جا میگویند «موزهی زنده» نیست. سر جمع صد خانوادهی ساکن دارد و باقی درها همه قفل و چفت. هر ده، بیست متر یک تیر چراغ برق کاشتهاند که نور میاندازد رو شاخ و برگ درختها و سایه درست میکند. سعی میکنم تصور کنم ماه کامل چقدر با این نور مصنوعی تفاوت دارد. از حق نگذریم آسمان ژرفی دارد. جبار درست بالای سرمان میدرخشد... باید لیزر بخرم کنار نقشهی آسمان کنار دستم باشد همیشه. به درد خودم نخورد همسفرهایم مستفیض میشوند:)
تا سفر چه زاید باز!
صبح زود سوار اِلی شدیم. همین که تکان خوردنهای ماشین شروع شد؛ طبق عادت کودکی خوابم برد. چشمم را که باز کردم تقریبا هیچ چیز از پشت پنجره دیده نمی شد. اول فکر کردم مه گرفته. بعد که سرم را چرخاندم فهمیدم شیشه بخار کرده. نزدیک قم بودیم و بر خلاف انتظار با هوای خیلی خیلی سردی مواجه شدیم. مشتاق بودم که زهرا کبیری را ببینم. از بچه های دوره است و از دوست هایی که چندان همدیگر را ندیدهایم. سمس نرسید و فهمیدم که رفته کتابخانه که درس بخواند. گذشت.
دوباره راه:
-از سرعت خود بکاهید!
-کاهید به گوشم!
کَهَک، خانهی ملاصدرا...
صدا در گوشم میپیچد: مُلا مُحمّد صَدر!
خالی و خلوت است، تمام برای خودمان. نماز میخوانیم. از چند زاویه درها و اتاقهایش را میکشم-خیلی غیرحرفهای، بدون جزئیات، اسکچ گمانم. زیباست، بسیار زیباست. دور میچرخم و با خودم تکرار میکنم: این جا را خودش ساخته، همه را خودش نقشه کشیده، یحتمل پا به پای شاگردهایش هم کاهگل. عجیب که بعدها، در همان زمان صفویه، عصّاری ساختهاند کنار خانه اش.
و از کمی دورتر:
-از راست برانید
-رانید به گوشم!
شب است. رسیدهایم به کاشان و در اتاقی آرام گرفتهایم. مرا سفر به کجا میبرد؛ نمیدانم...
ای گیسوان رهای تو از آبشاران رهاتر
چشمانت از چشمه سارانِ صافِ سحر با صفاتر
با تو برای چه از غربت دست هایم بگویم ؟
ای دوست ! ای از غم غربت من به من آشناتر
من با تو از هیچ ، از هیچ توفان هراسی ندارم
ای ناخدای وجود من ! ای از خدایان خداتر!
چه اسفندها آه
چه اسفندها دود کردیم...
دستم به نوشتن نمیرود. اسفند عزیز دوست داشتنی را نگاه میکنم و دستی به موهایم می کشم. چشم هایم را می بندم و حس بینایی ام را میفرستم به نوک انگشتها. موهایم سفید سفید اند؛ همان طور که همیشه دوست داشته ام.
کاش برای این همه تنهایی، مسکنی پیدا می شد. گاهی عصبانی می شوم. از دست همه ی آنهایی که اهلی ام کرده اند عصبانی می شوم: یک روباه دندان تیز کرده ی عصبانی. خیره می شوم به الهه، به گلشن، به سیده سمانه موسوی مدنی. در سرم فریاد می کشم: شما لعنتی ها من را از زاویه ی ساکت و آرامی که داشتم بیرون کشیدید. حالا به چه حقی تنها رهایم می کنید؟
از شدت خشم سفیدی چشم هایم به سرخی میزند. دور خودم می پیچم اما جرات ندارم حرفی بزنم.
تنهایی های امسال چقدر پیر و فرسوده ام کرده است؛ چقدر دلم هوای خوشی های قدیمی را می کند.
اسفند آهسته آهسته از کنارم رد می شود. می ترسم، دیوانه وار می ترسم که این یکی هم تنهایم بگذارد. دوست ندارم ترس از تنها ماندن برایم عادت شود. یک بار تمام شب را گریه کردم. از حال غریبی که ناگهان بر همه ی بدنم مستولی شده بود بیزار بودم، احمقانه بود، حتا از تصور خودم بدون الهه و گلشن و باقی آشناهای قدیمی وحشت داشتم. خب، من را این آدم های عزیز دوست داشتنی به همچو شکل نافرمی در آوردند. حق ندارم طلبکار باشم؟
اسفند هم حال غریبی دارد. همیشه مثل گلشن بی خداحافظی رها می کند و می رود. گلشن ده روز رفت، الهه چند ماه است که رفته است، اسفند برای همیشه تنها می گذارد. کاش می نشست چای می خورد. انگار مثل الهه کنکور دارد. گلشن کنکورش را داد، ششم اسفند بود، اما هنوز وقت ندارد. همه ی آدم های قدیمی زندگی ام کنکور دارند و من گیر این اسفند لعنتی افتاده ام که یک هو می بینی نیست.
واقعیتش، ازاین همه غرغر هم حوصله ام سر رفته.
مثل بچه ی دوساله ای که تازه دستش را به لبه ی مبل می گیرد و با هزار زحمت بلند می شود؛
مثل بچه ی دوساله ای که هنوز راه رفتن یادنگرفته میخواهد بدود؛
مثل بچه ی دوساله ای که هرچند با سر زمین خورده، اصلا ناراحت نیست؛
دوست دارم تمام دنیا آبرنگ هایم را ببینند، تمام دنیا.