دیشب ننوشتم که چه بادی بود در ابیانه. صدای باد که میپیچید بین کوچههای سربسته ودرختها چیزی کم از صدای غریدنهای ارس نداشت. زدیم بیرون که برای شام چیزی پیدا کنیم. همه جا فقط درِ بسته بود و دیوار. دست آخر بقّالی کوچکی پیدا شد که پیرمردی لابهلای قفسهها و یخچالش دیده میشد. به تمامی پیدا بود که خواب ندارد. مغازهاش بوی دود سیگار میداد؛ اما فهمیدیم که خوشصحبت است.
باقی ماجرا راه بود و راه بود و راه. از کنار شهرهایی رد شدیم که پیش از فقط اسمشان را شنیده بودم. اردکان، مهاباد، میبد. همهی سعیام بر این بود که خلاف عادت کودکی تکانهای ماشین بیهوشم نکند. موفق شدم و حجم خوبی از این موفقیت را مدیون بازی «از سرعت خود به کاهید» ام که هنوز شگفتی خودش را از دست نداده.
باید بگویم که آسمان اینجا عمق شب قبل را ندارد. اول شب جبار پیدا بود، حالا نمیدانم به خاطر نور افکنهای مزاحم است که نمیبینمش یا غبار یا ابر. مشتاقم به فردا صبح، به یزد.
نکند کسی زخوشی سفر...