خانه، دوباره همه چیز دُرُست عین قبل.
مرد دیر آمده از راه سفر
عصر
رسید :)
په نون: بابت همه ی شعرهایی که این مدت دست کاری کردم از شاعر تشکر دارم که این فرصت رو بهم داد. (دستور زبان :| )
خانه، دوباره همه چیز دُرُست عین قبل.
مرد دیر آمده از راه سفر
عصر
رسید :)
په نون: بابت همه ی شعرهایی که این مدت دست کاری کردم از شاعر تشکر دارم که این فرصت رو بهم داد. (دستور زبان :| )
خوب است اولین بک آپ پوینت زندگی من همین جا باشد. یک ماه بعد، یک سال بعد، هروقتی که خَسته شدم، دوباره مثل یکی دو هفته پیش فَرسودگی و تنهایی به تمام عَواطفم غلبه کرد، ری استور کنم خودم را و برگردم به حالت خلسه و فراموشیِ این روزها. اَصلا یادم برود که گلشنی هست (وَ مردک ریشویی) الهه ای که مُدتی است فاصله جایش را گرفته و محبّتی که در دل من به ریحانه و زهرا و میچی و سارا و مصلح هست و آزارم میدهد. کدام احمقی از مَحَبّت هایش به دیگران چُنین جَهَنّمی می سازد که من؟!
این بیتفاوتی را که سفر در من ایجاد میکند دوست دارم. انگار که تمام عالم نیست جز من و امیرمهدی و احسان و مامان و بابا. هرچه اطرافمان آدم کمتر باشد، غوری که در خانواده میکنم هم عمیقتر میشود.
امروز از مِهریز رفتیم به عید دیدنی خانهیِ یگانه. شولی خوردیم و من لَذّت بسیار بردم از نوع کَلِمات و آوای پدرش، و صِراحتِ لهجهای که پیشتر در یگانه دیده بودم و فَهمیدم که از پدر به ارث برده. مُهلتِ حضورمان تَمام شد. در را باز کردیم:
«خداحافظ آقای شوق الشعرا!
خداحافظ یگانه! تا مِهر ماه صبر نمیکنم که در دانشگاه ببینمت! زودتر بیا!
خداحافظ مَسجدِ جامعِ شگفت!
خداحافظ کوچه پس کوچههای عَجیب! دیوارهایِ بلندِ کاهگلی!
خداحافظ آتشکده! بویِ عود و کُندر! (وای که چه مَحَبّت غلیظی در من هست به شما)
خداحافظ میدان میرچخماق!
تکوک!
اله آباد!
قلعه ماهان!
خانهی تاریخیِ ملک ثابت!
خداحافظ یزد!
یگانه...»
سوار شدیم و رفتیم. فردا صبح سوار میشویم به مقصد خانه.
چه رهآورد سفر دارم از این راه دراز
دیشب باید شمارهی پنجم سفرنامه ی یزد را مینوشتم، که خواب بودم.
یک ساعت قبل از تحویل سال در خیابانهای یزد میچرخیدیم به دنبال آتشکده. گفته بودند مراسم نوروز دارند و غیره. آدرس پرسیدیم، با لهجه ی یزدی فوق العادهاش گفت که الآن طرف آتشکده نروید که شلوغ است. آنچه بود با تصور ما تهرانیها از شلوغی دنیایی تفاوت داشت. اصلا آدمی نبود! قدر یکی دو متر صف را میگفت ازدحام! کمی خندیدیم. بعد هم از دم در راهیمان کردند به سمت باغ دولت آباد. به این بهانه که اینجا برنامهای ندارد. تحویل سال بین درختهای باغ خوبِ دولت آباد بودیم و الخ.
حق بود که دیروز را نمینوشتم اصلا. حالا اصلِ کار، امروز.
رفیقی دارم که اهل یزد است؛ از آن تیره طایفه های نام آشنا: ملک ثابت. سفارش کرده بود که موزهی آبگینه ی اله آباد زارچ را ببینیم. رفتیم که ببینیم. قدم قدم که رفتیم سر از خانهیِ تاریخیِ ملک ثابت درآوردیم که از قضا موزه ی آبگینه هم همان بود! همان اوایل بازدید فهمیدیم که اسم آقای راهنما ملک ثابت است. آقای راهنما هم فهمید که ما هم ملک ثابتی می شناسیم. خلاصه که آقا عموی رفیقمان از آب درآمد و حسابی هوامان را داشت. چرخی در اله آباد زدیم. چقدر همه جا مسجد دارد! یزد هم همینطور بود.
و بعد هم سر زدیم به آشناهایمان، عید دیدنیِ خانه ی دوستِ زمانِ دانشگاه پدر، مرد خوش صحبت. متاسفانه این طور آدمهای پرحرف معمولا حوصلهام را سر میبرند. نمک هم به اندازهاش خوب است. یکی دو تا شوخی اول و آخرش را دوست داشتم. باقی را اصلا نشنیدم چون دیگر محو شده بودم در داستان مصورِ اینترنتی خودم که ببینم نویسنده چه به سر کادیس اِتراما دی رایزِل آورد و فرانکنشتاین چه کرد و به همین ترتیب تا انتها.
سه دیگر نوبت دوستِ من- یگانهی شوق الشعرای خوب. نشسته بودم لبه ی پیاده راهی که منتهی میشود به بنای امیر چخماق/چقماق/چخماخ. مشغول کامل کردن اسکچ های دیروزم بودم که شنیدم: مهدیه!
نگاه مرد مسافر به روی میز افتاد
و میزبان پرسید: قشنگ یعنی چه؟
علیرغم اشتیاقم به یزد، تمام امروزمان جلوی در تعمیرگاه گذشت؛ همین قدر مزخرف. لذا از عکسهای دیروز آپلود میکنم جهتِ خوشیِ دل.
ناگفته نماند که رفتم دستشویی، خواستم بلند شوم، دیدم شلنگ ندارد. مصیبتی بود.
از تو دل ار سفر کند با تپش جگر کند
دیشب ننوشتم که چه بادی بود در ابیانه. صدای باد که میپیچید بین کوچههای سربسته ودرختها چیزی کم از صدای غریدنهای ارس نداشت. زدیم بیرون که برای شام چیزی پیدا کنیم. همه جا فقط درِ بسته بود و دیوار. دست آخر بقّالی کوچکی پیدا شد که پیرمردی لابهلای قفسهها و یخچالش دیده میشد. به تمامی پیدا بود که خواب ندارد. مغازهاش بوی دود سیگار میداد؛ اما فهمیدیم که خوشصحبت است.
باقی ماجرا راه بود و راه بود و راه. از کنار شهرهایی رد شدیم که پیش از فقط اسمشان را شنیده بودم. اردکان، مهاباد، میبد. همهی سعیام بر این بود که خلاف عادت کودکی تکانهای ماشین بیهوشم نکند. موفق شدم و حجم خوبی از این موفقیت را مدیون بازی «از سرعت خود به کاهید» ام که هنوز شگفتی خودش را از دست نداده.
باید بگویم که آسمان اینجا عمق شب قبل را ندارد. اول شب جبار پیدا بود، حالا نمیدانم به خاطر نور افکنهای مزاحم است که نمیبینمش یا غبار یا ابر. مشتاقم به فردا صبح، به یزد.
نکند کسی زخوشی سفر...
کاشان، شهر لواشک و گلاب :)
سوار شدیم به قصد باغ فین کاشان. گردشگر خارجی بیشتر از ایرانی دیدیم. از چهرههای تیرهی سوخته با ریش کوچک روی چانه یا لباس رنگی بلند و گلدار بود تا موی دو رنگ اروپایی و چشم آبی. نمیدانستم حمام فین کاشان –و در نتیجه صحنهی قتل امیرکبیر- هم درست داخل باغ فین است. دلم اندکی گرفت، اما از طرحهای امروزم راضی بودم.
طبیعتا مسیر کاشان تا ابیانه را خوابیدم؛ هرچند که از یک طرف همایون نه فرشته ام نه شیطان میخواند و از طرف دیگر صداپیشههای انیمیشن سینگ.
غروب به شهر سرخ ابیانه رسیدیم. آن طور که همه جا میگویند «موزهی زنده» نیست. سر جمع صد خانوادهی ساکن دارد و باقی درها همه قفل و چفت. هر ده، بیست متر یک تیر چراغ برق کاشتهاند که نور میاندازد رو شاخ و برگ درختها و سایه درست میکند. سعی میکنم تصور کنم ماه کامل چقدر با این نور مصنوعی تفاوت دارد. از حق نگذریم آسمان ژرفی دارد. جبار درست بالای سرمان میدرخشد... باید لیزر بخرم کنار نقشهی آسمان کنار دستم باشد همیشه. به درد خودم نخورد همسفرهایم مستفیض میشوند:)
تا سفر چه زاید باز!
صبح زود سوار اِلی شدیم. همین که تکان خوردنهای ماشین شروع شد؛ طبق عادت کودکی خوابم برد. چشمم را که باز کردم تقریبا هیچ چیز از پشت پنجره دیده نمی شد. اول فکر کردم مه گرفته. بعد که سرم را چرخاندم فهمیدم شیشه بخار کرده. نزدیک قم بودیم و بر خلاف انتظار با هوای خیلی خیلی سردی مواجه شدیم. مشتاق بودم که زهرا کبیری را ببینم. از بچه های دوره است و از دوست هایی که چندان همدیگر را ندیدهایم. سمس نرسید و فهمیدم که رفته کتابخانه که درس بخواند. گذشت.
دوباره راه:
-از سرعت خود بکاهید!
-کاهید به گوشم!
کَهَک، خانهی ملاصدرا...
صدا در گوشم میپیچد: مُلا مُحمّد صَدر!
خالی و خلوت است، تمام برای خودمان. نماز میخوانیم. از چند زاویه درها و اتاقهایش را میکشم-خیلی غیرحرفهای، بدون جزئیات، اسکچ گمانم. زیباست، بسیار زیباست. دور میچرخم و با خودم تکرار میکنم: این جا را خودش ساخته، همه را خودش نقشه کشیده، یحتمل پا به پای شاگردهایش هم کاهگل. عجیب که بعدها، در همان زمان صفویه، عصّاری ساختهاند کنار خانه اش.
و از کمی دورتر:
-از راست برانید
-رانید به گوشم!
شب است. رسیدهایم به کاشان و در اتاقی آرام گرفتهایم. مرا سفر به کجا میبرد؛ نمیدانم...