دیشب باید شمارهی پنجم سفرنامه ی یزد را مینوشتم، که خواب بودم.
یک ساعت قبل از تحویل سال در خیابانهای یزد میچرخیدیم به دنبال آتشکده. گفته بودند مراسم نوروز دارند و غیره. آدرس پرسیدیم، با لهجه ی یزدی فوق العادهاش گفت که الآن طرف آتشکده نروید که شلوغ است. آنچه بود با تصور ما تهرانیها از شلوغی دنیایی تفاوت داشت. اصلا آدمی نبود! قدر یکی دو متر صف را میگفت ازدحام! کمی خندیدیم. بعد هم از دم در راهیمان کردند به سمت باغ دولت آباد. به این بهانه که اینجا برنامهای ندارد. تحویل سال بین درختهای باغ خوبِ دولت آباد بودیم و الخ.
حق بود که دیروز را نمینوشتم اصلا. حالا اصلِ کار، امروز.
رفیقی دارم که اهل یزد است؛ از آن تیره طایفه های نام آشنا: ملک ثابت. سفارش کرده بود که موزهی آبگینه ی اله آباد زارچ را ببینیم. رفتیم که ببینیم. قدم قدم که رفتیم سر از خانهیِ تاریخیِ ملک ثابت درآوردیم که از قضا موزه ی آبگینه هم همان بود! همان اوایل بازدید فهمیدیم که اسم آقای راهنما ملک ثابت است. آقای راهنما هم فهمید که ما هم ملک ثابتی می شناسیم. خلاصه که آقا عموی رفیقمان از آب درآمد و حسابی هوامان را داشت. چرخی در اله آباد زدیم. چقدر همه جا مسجد دارد! یزد هم همینطور بود.
و بعد هم سر زدیم به آشناهایمان، عید دیدنیِ خانه ی دوستِ زمانِ دانشگاه پدر، مرد خوش صحبت. متاسفانه این طور آدمهای پرحرف معمولا حوصلهام را سر میبرند. نمک هم به اندازهاش خوب است. یکی دو تا شوخی اول و آخرش را دوست داشتم. باقی را اصلا نشنیدم چون دیگر محو شده بودم در داستان مصورِ اینترنتی خودم که ببینم نویسنده چه به سر کادیس اِتراما دی رایزِل آورد و فرانکنشتاین چه کرد و به همین ترتیب تا انتها.
سه دیگر نوبت دوستِ من- یگانهی شوق الشعرای خوب. نشسته بودم لبه ی پیاده راهی که منتهی میشود به بنای امیر چخماق/چقماق/چخماخ. مشغول کامل کردن اسکچ های دیروزم بودم که شنیدم: مهدیه!
نگاه مرد مسافر به روی میز افتاد
و میزبان پرسید: قشنگ یعنی چه؟