زیرزمین

۱۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

قدم های اول

بابا!

نخندید بهم خب :|

منم دل دارم. اینام دل دارن. خیلی بلد نیستم فقط...

سه تا گل

 

***

فردا «دُوّمِ اُردیبِهِشتِ ماهِ جَلالی» است و بچه ها آزمون مرحله دو دارند. سمانه بسیار نگران بود. می گفت صدف و هستی اگر قبول نشوند همه چیز را رها می کنند. صدف و هستی اما مدال را هم در خیال گرفته اند و آسوده منابع را ورق می زدند.

۳۱ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۱۴ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

رو سربنه به بالین تنها مرا رها کن

دیروز با بچه های دهم رفتم اردو. فی الواقع بچه های دهم را بُردیم اردو، موزه یِ ایرانِ باستان، برای درسِ تاریخِشان که کتابِ تازه تالیف دارد و من فکر می کنم خیلی بهتر از کتابِ ما باشد. از این جهت می گویم که شنیده ام چیزی شبیهِ مجموعه یِ «داستانِ فکرِ ایرانی» است که برادرهای من عاشقش شده اند و خیلی سریع جلدِ اولش را خوانده اند و تمام.

تجربه یِ بدی نبود. با دهم ها، بیشتر از درِ رفاقت واردِ تعامل می شوم تا بزرگ تر بودن. همین است که اُصولا کسی حرفم را حرف حساب نمی کند. البته منصفانه تر این است که بگویم اگر کسی توجهی هم به حرف های من بکند، از سرِ محبتی است که به من دارد و خب، باید تمامِ تلاشم را بکنم که محبت شان را نگه دارم. این سخت ترین بخشِ ماجرا ست. این که در رابطه ای نفر اول باشم، من قدم پیش بگذارم، من سرِ حرف را باز کنم و من احساسات نشان بدهم. این کارها واقعا فرسوده ام می کنند.

وقتی رسیدیم مدرسه، پادرد، کمردرد یا گلودرد نداشتم. اما به محضِ این که چادرم را درآوردم و نشستم رویِ چارپایه ی اتاقِ تفکر ریاضی، چشم هایم پُر شد و راهِ نفسم گرفت. بلند شدم که جِلویِ گلشن گریه نکنم. پرسید: کجا؟ بدونِ این که برگردم گفتم آب خنک و رفتم.

در تمام راه هم چشم هایم از اشک پُر و خالی می شد. تمامِ توانِ ذهنم را روی این گذاشته بودم که هیچ قطره ای سُر نخورد و او هم عملا کلمه ای جوابِ درست از من نشنید. خواست حالم را عوض کند، کلی از رگِ خوابِ همایون شجریان برایم گفت و یکی را گذاشت. مردک برداشته «رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن» را با یک ریتم تند و آتشینی خوانده که مانند ندارد. تقریبا همین را برگشتم توی صورتش گفتم. البته به چشم هایش نگاه نکردم که یک وقت مثل قدیم ها گریه ام نگیرد. ضبط را خاموش کرد و با این که خانه ی ما را تقریبا بلد بود، سر هر تقاطع پرسید :«حالا چی؟»

اصلا حوصله ی تعامل نداشتم. دلم الهه را می خواست که هی حرف بزند و نگذارد که دائما در ذهنم با خودش دیالوگ کنم. توی کوچه خیلی تشکر کردم، کلی لبخندِ گنده زدم که چشم هایم بسته شوند و روحم از دنیای فرساینده ی بیرون و از چشم های آدم ها مصون بماند و پیاده شدم.

***

اونا شُکوفه یِ گیلاس دارن، مام میوه ی ناروَن داریم.

۳۰ فروردين ۹۶ ، ۰۹:۱۹ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

قدم های اول

ممنونم که صبورانه قدم های اولِ من در آبرنگ رو نگاه می کنید. منتظر باشید به جاهای خوبی برسم:)

فعلا مشکلم اینجاست که قلموها و آبرنگ قبلیِ خودم کمی حسودی می کنن. نگرانن که با ورود این تازه واردها جاشون گرفته بشه. چه طور بفهمونم بهشون که همچو خبرایی نیست؟ 

 

اتاقک

۲۶ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۲۸ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

گوجه سبز طور

چند روزِ پیش بود که رفتم سری به بچه های المپیاد مدرسه زدم. ده دوازده نفری هستند که برای آزمونِ مرحله دوی المپیادِ ادبی میخوانند و من به عنوانِ «پیشکسوت» هر چند روز یک بار سراغشان را میگیرم و در واقع مثل یک «پشتیبان» عمل میکنم. آخرین بار که سراغشان رفتم سمانه نبود. کنجکاو نشدم. بیست دقیقه ای حرف زدیم و من بیرون آمدم. از پله ها که بالا میرفتم سمانه را دیدم که می آید پایین. لبخند زدم. ته چشمش چیزی سنگینی میکرد. حدس زدم دلش میخواهد حرفی بزند. بالاخره دو سالی همکارم بود، معاونِ سردبیر(=من) در نشریه ی شبگو و خودش هم امسال مدتی سردبیری را به عهده داشت :دی. به جای سمانه، خودم حرف زدم: «چطوری ادبیِ دوره یِ سی؟» تعجب کرد. توضیح دادم که دوره ی سی ام المپیاد ادبی است و الخ. گوش کرد. هنوز تصمیم نگرفته بود حرفش را بزند. یک پله رفت پایین و من هم یک پله ی دیگر رفتم بالا.

 

گفتم:« طلاش کن!» خندید. خودش از اولین کسانی بود که ایهام شنیداریِ این عبارت (تلاش/طلاش) را کشف کردند. باز هم چیزی نگفت. خواستم رها کنم و بروم؛ شاید بعدا راحت تر حرفش را بزند. در پاگرد بودم که شنیدم:«مهدیه! اون موقع که برا المپیاد میخوندی پیش میومد احساس کنی... اممم... کندذهن شدی؟»

 

پرت شدم به شهریور. به تلاش های دوران نقاهتم برای برگشتن به همان زندگیِ معمولیِ قبل از دوره، قبل از شش ماه مُستمِرّا ادبیات خواندن. یادم افتاد که معرفتِ نفس را، ترجمه ی رساله الانسان را، همه ی کتاب های نیمه رها شده را باز میکردم و نمیفهمیدم. هدی میپرسید اتاق را چه طور آماده کنیم و هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. گلشن میخواست فکری برای مُکعب ها بکنم و اصلا نمیتوانستم فکر کنم. الهه از بین تست و درصد، مُلّاصدرا را نقد میکرد و معلم را مُسکِت؛ و من حتا نمی فهمیدم منظورش چیست. یادم به کلاسِ فیروزیان افتاد که چه قدر سعی کردم ایرادِ مُسلّمِ حرف هایش را پیدا کنم و نمیتوانستم، رحیمی که میخواستم بگویم حرف هایش سوراخ های بزرگِ واضحی دارند ولی سوراخ ها را پیدا نمیکردم و اوووه کلی درماندگیِ دیگر.

 

احتمالا سمانه فقط سایه ی غمگینِ لبخندی را دید و نگران شد که حرفش و خودش غیرعادی باشند. سرم را از قدح اندیشه ای که دیده نمیشد بیرون کشیدم و گفتم:«دیدی گوجه سبز زیاد میخوری دندونات کند میشن؟ من بعد از دوره احساس میکردم ذهنم کُند شده.» خندید. از ته دل، جوری که از چشم هایش فقط یک خط کوتاه باقی ماند. بعد که چشم هایش را باز کرد سَبُکِ سَبُک بود. من هم سبک شدم. نفسِ عمیقی کشیدم و همین طور که می رفتم با خودم گفتم که سمانه هم می رود که درد بکشد، یاد بگیرد، دردهای بزرگ تری را یاد بگیرد و از شدت درد لبخند بزند. بخندد، یک جوری که از چشم هایش جز یک خطِ کوتاه چیزی باقی نماند. مثل پانته آ، مثل نرگس، مثل آقای بنایی.

۲۲ فروردين ۹۶ ، ۰۹:۳۹ ۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

در همش گیسوان چون معما

ایشون اسم شون «یو وی دبلیو اکس وای زی» می باشد!

uvwxyz

هدف اولیه ی کسانی که این مجموعه رو ساخته اند، این بوده که صفحات مختصات هرچند بُعدی رو به نوعی شبیه سازی کنند. از «XYZ» که همون دستگاه مختصات سه بُعدیِ خودمونه شروع می شه و هر بار تعداد صفحاتی که باهم برخورد دارن بیشتر می شه تا این جا که شش صفحه با هم برخورد می کنن. اون اولیه همون دنیای سه بعدی خودمون رو می خواد نشون بده و طبق قاعده زاویه ی بین صفحاتش نود درجه س. باز هم طبق قاعده وقتی این XYZ داره تبدیل می شه به WXYZ این زاویه ی نود درجه ای باید همچنان حفظ بشه که بشه بهش گفت «مدل مختصات چهار بعدی» اما نمی دونم چرا آدما نمی فهمن که ما توی یه عالم سه بعدی زندگی می کنیم و خب معلومه که هیچ اریگامی سازی -هر قدر هم حرفه ای- نمی تونه کاری کنه که چارتا صفحه در این عالم در یک نقطه با هم برخورد کنن و زاویه ی بین همه شون نود درجه باشه. اه. جای ایراد گرفتن نداره که! اصلا همین ایده اونقدر فوق العاده هست که فرصت نمی شه به این فکر کنی که این واقعا صفحه ی مختصات پنج بعدی نیست. بابا، همین که زاویه ی بین صفحاتش مساویه خودش خیلی نیست؟!

حالا بچه ی منو این طوری نگاش نکنید. ایراد داره، حوصله نکردم درستش کنم. اون آبیه که تَکه و جلوست باید بره جای اون زرده که اون پشته و در امتداد دوتا آبیای دیگه ست. مهم نیست حالا.

۲۰ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۴۶ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

نوید :)

قراره عیدی بگیرمش ^_^

در درجه ای از خرکیف بودن قرار دارم که قابل تصور نیست!

آبرنگ جدیدِقدیمی

نمیدونم؛ ولی شاید این آبرنگی که زمانی محبت بسیاری دریافت کرده و چیزای فوق العاده ای کشیده، بتونه تجربه های خودشو با من هم به اشتراک بذاره. هوم؟ ترجیح میدم باور داشته باشم که وقتی چیزی قدیمی میشه، کم کم درش روحی به وجود میاد که میتونه با آدم حرف بزنه. مثل یه یوکای. مثل خونه های قدیمی. مثل مادربزرگا.

۱۸ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۰۹ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

چهار نعل

خواب آلودم. دستم را به میله ی بالای سرم گرفته ام. سرم را تکیه می دهم به دستم و می نویسم: خواب آلودم.


چشم هایم را می بندم و سعی می کنم کلمه  ی بعدی را پیدا کنم. در سرم می چرخم و می چرخم. خالی است. کلمه ها گم شده اند. بعدی را پیدا نمی کنم. هیچ زیر و رویی هم ندارد که بگردم. پس کلمه ها کجا می توانند باشند؟
یک هو سر و کله ی یک اسب کهر پیدا می شود. راه که می رود جای سم هایش کف ذهنم می ماند. دقیق می شوم، نعل ندارد. دو زانو می نشینم کنار رد سم ها.


دختری که از رو به رو می آید شبیه الهه است، گوشواره می فروشد. دستم به گز گز افتاده. قطار پر و خالی می شود. قرار بود کجا پیاده شوم؟ سرم را که بلند می کنم انگار از خلسه بلند شده ام. کمی طول می کشد تا چشم هایم به دیدن عادت کنند. دور و برم خلوت شده. بیرون را نگاه می کنم. همه جا پر از نور مصنوعی مهتابی است. پس اسب من کو؟

۱۲ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۴۸ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

از قضا یک روز می بینی، دوست داری زود برخیزی

آهسته آهسته از پله ها بالا می رفت. دیدن آبی آسمان برایش مایه ی خوش حالی بود.

۰۸ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۳۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

سفرنامه ی یزد-هفت

خانه، دوباره همه چیز دُرُست عین قبل.

مرد دیر آمده از راه سفر

عصر

رسید :)

 

په نون: بابت همه ی شعرهایی که این مدت دست کاری کردم از شاعر تشکر دارم که این فرصت رو بهم داد. (دستور زبان :| )

۰۳ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۰۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

سفرنامه ی یزد-شش

خوب است اولین بک آپ پوینت زندگی من همین جا باشد. یک ماه بعد، یک سال بعد، هروقتی که خَسته شدم، دوباره مثل یکی دو هفته پیش فَرسودگی و تنهایی به تمام عَواطفم غلبه کرد، ری استور کنم خودم را و برگردم به حالت خلسه و فراموشیِ این روزها. اَصلا یادم برود که گلشنی هست (وَ مردک ریشویی) الهه ای که مُدتی است فاصله جایش را گرفته و محبّتی که در دل من به ریحانه و زهرا و میچی و سارا و مصلح هست و آزارم می­دهد. کدام احمقی از مَحَبّت هایش به دیگران چُنین جَهَنّمی می سازد که من؟!

این بی­تفاوتی را که سفر در من ایجاد می­کند دوست دارم. انگار که تمام عالم نیست جز من و امیرمهدی و احسان و مامان و بابا. هرچه اطرافمان آدم کمتر باشد، غوری که در خانواده می­کنم هم عمیق­تر می­شود.

امروز از مِهریز رفتیم به عید دیدنی خانه­یِ یگانه. شولی خوردیم و من لَذّت بسیار بردم از نوع کَلِمات و آوای پدرش، و صِراحتِ لهجه­ای که پیش­تر در یگانه دیده بودم و فَهمیدم که از پدر به ارث برده. مُهلتِ حضورمان تَمام شد. در را باز کردیم:

«خداحافظ آقای شوق الشعرا!

خداحافظ یگانه! تا مِهر ماه صبر نمی­کنم که در دانشگاه ببینمت! زودتر بیا!

خداحافظ مَسجدِ جامعِ شگفت!

خداحافظ کوچه پس کوچه­های عَجیب! دیوارهایِ بلندِ کاه­گلی!

خداحافظ آتشکده! بویِ عود و کُندر! (وای که چه مَحَبّت غلیظی در من هست به شما)

خداحافظ میدان میرچخماق!

تکوک!

اله آباد!

قلعه ماهان!

خانه­ی تاریخیِ ملک ثابت!

خداحافظ یزد!

یگانه...»

سوار شدیم و رفتیم. فردا صبح سوار می­شویم به مقصد خانه.

چه ره­آورد سفر دارم از این راه دراز

۰۳ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۳۳ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid