دیروز با بچه های دهم رفتم اردو. فی الواقع بچه های دهم را بُردیم اردو، موزه یِ ایرانِ باستان، برای درسِ تاریخِشان که کتابِ تازه تالیف دارد و من فکر می کنم خیلی بهتر از کتابِ ما باشد. از این جهت می گویم که شنیده ام چیزی شبیهِ مجموعه یِ «داستانِ فکرِ ایرانی» است که برادرهای من عاشقش شده اند و خیلی سریع جلدِ اولش را خوانده اند و تمام.
تجربه یِ بدی نبود. با دهم ها، بیشتر از درِ رفاقت واردِ تعامل می شوم تا بزرگ تر بودن. همین است که اُصولا کسی حرفم را حرف حساب نمی کند. البته منصفانه تر این است که بگویم اگر کسی توجهی هم به حرف های من بکند، از سرِ محبتی است که به من دارد و خب، باید تمامِ تلاشم را بکنم که محبت شان را نگه دارم. این سخت ترین بخشِ ماجرا ست. این که در رابطه ای نفر اول باشم، من قدم پیش بگذارم، من سرِ حرف را باز کنم و من احساسات نشان بدهم. این کارها واقعا فرسوده ام می کنند.
وقتی رسیدیم مدرسه، پادرد، کمردرد یا گلودرد نداشتم. اما به محضِ این که چادرم را درآوردم و نشستم رویِ چارپایه ی اتاقِ تفکر ریاضی، چشم هایم پُر شد و راهِ نفسم گرفت. بلند شدم که جِلویِ گلشن گریه نکنم. پرسید: کجا؟ بدونِ این که برگردم گفتم آب خنک و رفتم.
در تمام راه هم چشم هایم از اشک پُر و خالی می شد. تمامِ توانِ ذهنم را روی این گذاشته بودم که هیچ قطره ای سُر نخورد و او هم عملا کلمه ای جوابِ درست از من نشنید. خواست حالم را عوض کند، کلی از رگِ خوابِ همایون شجریان برایم گفت و یکی را گذاشت. مردک برداشته «رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن» را با یک ریتم تند و آتشینی خوانده که مانند ندارد. تقریبا همین را برگشتم توی صورتش گفتم. البته به چشم هایش نگاه نکردم که یک وقت مثل قدیم ها گریه ام نگیرد. ضبط را خاموش کرد و با این که خانه ی ما را تقریبا بلد بود، سر هر تقاطع پرسید :«حالا چی؟»
اصلا حوصله ی تعامل نداشتم. دلم الهه را می خواست که هی حرف بزند و نگذارد که دائما در ذهنم با خودش دیالوگ کنم. توی کوچه خیلی تشکر کردم، کلی لبخندِ گنده زدم که چشم هایم بسته شوند و روحم از دنیای فرساینده ی بیرون و از چشم های آدم ها مصون بماند و پیاده شدم.
***
اونا شُکوفه یِ گیلاس دارن، مام میوه ی ناروَن داریم.