زیرزمین

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «توفان» ثبت شده است

وحشت از مکان‌های پرجمعیت

حالا که نزدیک به یک ساعت با صبا حرف زدم و کلی گریه کردم، تازه تازه دارم می‌فهمم چه چیزهای زیادی روی هم جمع شده بودند که حالم به اینجا رسید امروز. صبح جلوی مترو داد زده بودم سر کسی، و بعد ترسیدم دنبالم کند و بلایی سرم بیاورد. ترسیدم هیچ کس کمکم نکند و این‌ها من را ببرند. به جز این، یادآوری ناخودآگاه روزهای سخت پیش‌دانشگاهی در متروی خط زرد و قرمز هم دست داشته حتماً. حتماً، چون تمام عضلات شکمم دلپیچه‌وار می‌گرفت. چنان شدید شده بود که دیگر نمی‌توانستم صاف بایستم. چهره در هم کشیده بودم و در آن تراکم به دیواره‌ی قطار چنگ می‌زدم. برای اولین بار چیزی برایم هم‌سنگ درد پریود بود. پیاده شدم. تصور خط عوض کردن باعث می‌شد اشک در چشم‌هایم حلقه بزند. از سکو خارج شدم و کم‌کم که به سطح زمین نزدیک‌تر می‌شدم تراکم جمعیت کمتر شد. نفسم بالا آمد. از دروازه‌دولت تا وصال را با بیشترین سرعت ممکن راه رفتم. تقریبا ۴۰ دقیقه. درد یک جایی این میان من را گم کرده بود. همانجاها یک نفر نی می‌زد. با سوز زیادی هم می‌زد. وقتی از جلوی بانک رد می‌شدم نگاهم را برگرداندم به جهت مخالف پیرمرد نی‌نواز و سه نفر آدم آشنا دیدم. با همان اشک‌هایی که از خیلی وقت پیش خارج از کنترلم جاری شده بودند روی گونه‌ها، رفتم لای موتورهای پارک‌کرده و به نرده‌های کلانا تکیه دادم. داشتم فکر می‌کردم برگردم و ازشان کمک بخواهم. حالا که دیگر تند راه نمی‌رفتم فهمیدم نفسم همان قدر سنگین است که وقتی اولین قدم‌ها را در تقاطع سعدی گذاشتم. دلپیچه نداشتم اما هنوز حالم واقعا بد بود. با خودم می‌گفتم وقتی برسم به خانه همه چیز درست می‌شود. می‌دانستم که نمی‌شود. توی راه از محله‌ی گلشن رد شده بودم و با خودم گفته بودم کمی که راه بروم درست می‌شود. حتا به این که سراغ بهراد بروم هم فکر کردم! حالا ایستاده بودم، به سختی نفس می‌کشیدم و سه نفر آدم آشنا آنجا نشسته بودند که می‌توانستند کمکم کنند. یک خانم چادری آن دست پیاده‌رو رو‌به‌رویم ایستاد. چند دقیقه خیره شدیم به هم و کم‌کم نفس‌هایم سبک‌تر شد. بعد از این که موج آدم‌ها از بینمان رد شد دیگر سر جایش نبود. در خلوتی بعد از گذر جمعیت، صبا رد شد و مرا دید. با تعجب لبخند زد. به سمتش رفتم، بر خلاف همیشه دست‌هایم را برای در آغوش گرفتنش باز کردم، و همین که تنم به تنش برخورد کرد شروع کردم به گریه کردن با صدای بلند. گریه گریه گریه. همانجا وسط پیاده‌رویی که حالا شلوغ شده بود. بعد نشستیم روی نیمکت، یک زوج هم کنار ما خودشان را جا کردند، و دوباره گریه گریه گریه. در کمال تعجب من، صدای هق‌هق گریه برای زوج همسایه هیچ اهمیتی نداشت. صبا نجاتم داد. پیشنهاد داد که از کلانا دستمال بگیریم. رفتم تو و از آقای کلانا دستمال خواستم. جعبه را جلویم گرفت، و بعد گفت بیشتر بردارم. بیشتر برداشتم. دستمال‌ها هنوز دست‌نخورده توی کیفم هستند. حرف زدیم. خیلی چیزها روی هم جمع شده بود. صبا مهم‌ترین‌هایش را حدس زد و من دیگر نتوانستم اضطرابم را فرو کنم زیر فرش. خرده‌ریزها را هم خودم بعد از خداحافظی کم‌کم پیدا کردم. بهترم. دست کم دیگر وقتی توی خیابان راه می‌روم چیزی در من فریاد نمی‌زند و با التماس از همه‌ی رهگذرها کمک نمی‌خواهد.

 

۲۱ اسفند ۰۱ ، ۲۱:۰۷ ۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

ماسه شور است ولی در آب حل نمی‌شود.

جماعت به این درد می‌خورد که آدم خودش را توی آن گم کند. دیگر دیده نمی‌شود. دیگر کسی نیست. دیگر لازم نیست خودش را بپاید و هی از چشم دیگران ببیند. دیگر مشکلاتش مشکلات شخص او نیستند. جاری است. لازم نیست فکر کند و اراده کند و تصمیم بگیرد: همان کاری را می‌کند که جماعت می‌کند. خودش را به جریان می‌سپارد. رها می‌شود. اگر خودش را به جماعت نسپارد، اگر بخواهد باقی بماند، وردِ نامرئی‌کننده باطل می‌شود، چه باطل شدنی: ناگهان تنها کسی است که دیده می‌شود. تمام راز نامرئی شدن در همین جاری شدن و اراده نکردن است. جماعتی که اجازه بدهد هر موج، هر ذره، هر کاری می‌خواهد بکند، اول تا حدی خاصیت جادویی‌اش را از دست داده، خاصیت پوشانندگی و رهاکنندگی‌اش را. 

شطرنج‌باز بزرگ می‌خواهد ما را در جماعت حل کند، به خاطر راحتی خودمان.

 

۰۹ تیر ۰۰ ، ۲۰:۰۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

عادت به خونریزی

*هشدار! به شدت ویرایش شده!*

خون. جریانِ گرمِ خون. مایعِ غلیظِ قرمز رنگ که آهسته آهسته از بدن خارج می‌شود، اما اثری از جراحت نیست. آسیبی به اندام‌هایِ داخلی نرسیده است. کسی دست‌پاچه نمی‌شود و کمک نمی‌خواهد. اتفاقی خارج از روالِ عادیِ امور نیافتاده است. باید از جا بلند شود، تظاهر کند که چیزی تغییر نکرده و به زندگیِ معمولی ادامه دهد، اما احساسِ ضعفِ عمومی، اندیشیدن و تصیمیم گرفتن را برایش دشوار می‌کند. می‌خواهد زودتر به گوشه‌یِ اتاقی پناه ببرد اما حتا رمقی در پاهایش نیست. درد مثل گردابی در شکمش می‌پیچد و به زودی باقیِ تنش را در خود فروخواهدبلعید.

هیچ ردی از عادی بودن در این اتفاق نیست که بتوان آن را عادی تلقی کرد. مسکن درد را کمی آرام می‌کند، اما مشکل فقط درد نیست. کسی هم نباید این تحولِ بزرگ را به رویِ خودش بیاورد، اما مشکل فقط پنهان کردنِ دگرگونی نیست. بدنش به قصدِ دشمنی شمشیر برداشته و تیرِ غم و خشم و مهر و نفرت به رویش می‌بارد. حتا عواطفش هم در دَوَران افتاده‌اند، بیشتر و کمتر می‌شوند، اوج و حضیض می‌یابند. هیچ کس چاره‌ای برای دشمنیِ خودی‌ها نیاندیشیده است. این‌جا تظاهر به جاری بودن روال معمول زندگیِ انسانی دیگر ممکن نیست. دردِ درنده و عواطفِ کنترل‌ناپذیر، ستونِ خرد را خم می‌کند؛ مصیبتی است که بستگی به بدن برای خرد به ارمغان آورده است.

البته این بدن مجالی برای زندگیِ عادی باقی نمی‌گذارد، اما نه فقط از آن‌جا که درد و عواطف حواس را مختل می‌کند، بلکه از اصل، حالت بدن، به عنوانِ حاشیه‌یِ سوژه هنگامِ تماس با جهان، همواره شکلِ خاصی به ادراک می‌دهد. من به عنوانِ سوژه با این بدن آمیخته‌ام، درد و خون بخشی از ادراک من از جهان است. دیگری سوژه‌ای است که به نوعی دیگر با درد و خون آمیخته شده. بدن صرفا ابزارِ شناختِ ابژه‌هایِ ازپیش‌موجودِ خارجی نیست، در تمامِ مسیرِ روی‌آوریِ من و ظهور ابژه، بدن حضور دارد و خود را بر فرایندِ قوام‌یابی اشیاء تحمیل می‌کند. ساده‌ترین نتیجه‌یِ حضورِ پرررنگِ بدن در ادراک، پیدایی «اینجا» و «آنجا» است. بستگیِ خرد به بدن مصیبت نیست، روالِ عادیِ زندگیِ خردورزانه است. معیارِ عادی بودن را چه کسی به دستِ ما داده بود؟ چه طور فراموش کردیم که قرار نگرفتن، در خطِ واحدی نیاندیشیدن، درد کشیدن و احساساتِ ثابتی نداشتن به غایت معمولی و انسانی است؟

تاریخ ویرایش: 1400/2/10

۲۲ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۵۴ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

در ثبات

قدم اول

صدای تپش‌های قلبم را می‌شنوم. خون به سرم دویده. سعی می‌کند چیزی را توضیح دهد و با هر جمله، با هر کلمه و با هر باز و بسته کردن دهانش، با هر دم و بازدمش، بدنم داغ‌تر می‌شود. تورم رگ‌های کره‌ی چشمم را احساس می‌کنم. هر حرکتی خارج از او از جهان محو شده است. شکل اتاق به هم ریخته و از تمام جمعیت کلاس ما دو نفر باقی مانده‌ایم. او مرکز جهان است. من -که هر تپش قلبم هزار ساعت طول می‌کشد- احاطه‌اش کرده‌ام: می‌توانم هر لحظه‌ای که اراده کنم او را به تمام ببلعم. فاصله‌ای بین تصمیم گرفتن و عمل کردنم نیست، اما جهان صفحه‌ای است بر شاخ‌هایِ گاوی و گاو ایستاده بر لاکِ لاک‌پشتی و لاک‌پشت آرام آرام راه می‌رود بر پشتِ خمیده‌یِ نهنگی.

قدم دوم

باید سریع فکر کنم. باید دستم به منبع صدا برسد. باید قبل از این که دور و برم خالی شود خودم را خلاص کنم. باید قاطع باشم.

-می‌تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟

-نه.

همه جا سیاه است. آسمان سیاه است، آسفالت سیاه است، بوته‌های نسترن و درخت‌های تبریزی سیاهند. همه جا ساکت است، حتا تیرهای چراغ برق هم ساکتند. فقط صدای قدم‌های من می‌آید، که هر کدام هزار ساعت با دیگری فاصله دارد و بینشان صدای قدم‌های دیگری هم هست. کاش مرکز جهان نبودم: نور چراغ‌های برق دنبالم می‌کند، صدای قدم‌ها پشت سرم می‌آید، سیاهی آسفالت به پاهایم چسبیده. می‌خواهم برگردم و نگاهش کنم اما جهان صفحه‌ای است بر شاخ‌های گاوی ایستاده بر لاکِ لاک‌پشتی که آهسته آهسته می‌خزد بر پشت خمیده‌ی نهنگی.

قدم سوم

مردمک چشم‌هایش رگه‌های قهوه‌ای روشن دارد. بین موهای صورتش چند تار سفید پیداست. در حالت چهره‌اش کیفیتی هست که دست‌هایم را بی‌قرار می‌کند. کتاب با تک‌تک کلمه‌هایش به من نگاه می‌کند. یادداشت‌هایم از زیر دستم به او نگاه می‌کنند. دیوارها، میز، کتابخانه و صندلی به سمت ما هجوم می‌آورند. هوای اطراف بر من سنگینی می‌کند، حتما بر او هم. هر نفسی که بیرون می‌دهم چشمی می‌شود و خیره می‌شود به حرکاتم. بدنم خیس و سرد است، زمینِ زیر پایم داغ. سقف به سرم رسیده. می‌خواهم دستم را بلند کنم تا چیزی از کیفیت دلنشین چهره‌اش را در مشت بگیرم، اما جهان صفحه‌ای است بر شاخ‌هایِ گاوی و گاو ایستاده بر لاکِ لاک‌پشتی و لاک‌پشت گام بر می‌دارد بر پشتِ خمیده‌یِ نهنگی.

قدم چهارم

بر این ویرانه ایستاده‌ام.

۰۹ دی ۹۸ ، ۲۱:۱۵ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

سبزه‌ها در باد راز می‌گویند.

شما غم‌ها و تاریکی‌هایتان را کجا می‌برید؟ چه طور دفنشان می‌کنید؟ در کدام چاه فریاد می‌کنید؟ پیش چه کسی ناله می‌زنید که این قدر شاد و آزادید؟

۲۸ شهریور ۹۸ ، ۲۱:۲۷ ۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

قوت غالب

باد کولر چه قدر سرد شده. این یعنی فصل غرغر تمام نمی‌شود!

روزهایی که می‌گذرد، خودم نیستم انگار. رپ گوش می‌دهم، با هر کسی که نگاهم به نگاهش بیافتد حرف می‌زنم، در گروه‌ها، در توییتر، همه جا حرف می‌زنم. حتا جلوی غریبه‌ها گریه کردم، و جلوی دانش‌آموزهایی که بعد از ساعت مدرسه مانده بودند. انگار کسی به گربه‌ای باورانده باشد که بلد است روی دو پا راه برود. سکندری خوران روی دو پا راه می‌روم و خودم را مسخره می‌کنم. ظرف روغن را برمی‌گردانم و هیچ وقت نمی‌توانم لکه‌اش را پاک کنم.

توفانی که در من می‌چرخید گم شده. خودش را جایی پنهان کرده و فقط حرف‌هایش را از دهانم بیرون می‌ریزد، می‌دانم. از من بیزار است. هر کاری می‌کند که از من کم کند، به هر که اضافه شد، شد. شاید این کارها را می‌کند تا الهه را برگرداند، یا الهه‌ی دیگری برایش پیدا کنم. نمی‌داند فایده‌ای ندارد. روغنِ ریخته را نمی‌شود به ظرف برگرداند. جای زخم را روغن و پماد از بین نمی‌برد. چه طور بگویم که بفهمد؟ این طناب، گسسته شده. دو سرش آن قدر دور از هم ایستاده‌اند که گره‌زدنی نیست. دستِ خودم را می‌بینم که به طناب رشته‌رشته شده‌ای چنگ زده. صدای آدم‌ها را می‌شنوم که رد می‌شوند. صدای قدم‌های خودم را هم، که در فضای بی‌انتها لنگر می‌خورد و به خودم بر می‌گردد. پس کجا رفتند این همه آدم.

نمی‌دانم چه قدر از چیزی که می‌گویم درست است. مطمئن نیستم که توفان خودش را پنهان کرده باشد. گاهی حتا به این که توفانی هست، یا زمانی بوده، شک می‌کنم. به اصالتِ حرف‌ها و حتا اصالت احساساتم شک می‌کنم. به دست‌هایی نگاه می‌کنم که می‌نویسند. نمیفهمم چه طور. خودم را غریبه حس می‌کنم. نمی‌دانم با هم‌کلاسی‌های دبیرستان، با الهه، چه طور باید رفتار کنم، نمی‌دانم به این کسی که کنار دستم نشسته چه طور جواب بدهم، نمی‌دانم در جمع فامیل چه بگویم، نمی‌دانم چه طور آدم‌های جدید را از خودم فراری ندهم، چه طور تبدیلشان کنم به دوستان قدیمی. همه جا غریبه‌ام، اضافی‌ام، مایه‌ی عجیب شدن روابط. در بدن خودم هم غریبه‌ام. خیال می‌کنم دوستم ندارد. رازهایش را به من نمی‌گوید. خیالاتی شده‌ام؟ نمی‌دانم. چیزی که مسلم می‌دانم این است که غصه زیاد می‌خورم، نشانه‌اش هم ترازو. 

۲۵ خرداد ۹۸ ، ۲۳:۴۸ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

روی طناب راه می‌روم

حد تعادل را پیدا نمی‌کنم. انگار که جهانم صفحه‌ای باشد بر شاخ‌های گاوی و گاو ایستاده بر لاکِ لاک‌پشتی و لاک‌پشت آرام آرام بخزد بر پشت خمیده‌ی نهنگی. من ایستاده‌ام روی آوارهای این صحنه، در انتظار فروریختن. پیش‌تر دویده‌ام، دستم را به دستی -بلکه دست‌هایی- رسانده‌ام، ولی هیچ چیز نپاییده، چون جهان من صفحه‌ای است بر شاخ‌های گاوی ایستاده بر لاکِ لاک‌پشتی که آهسته آهسته راه می‌رود بر پشت خمیده‌ی نهنگی. حالا ایستاده‌ام در میانه، وحشتزده حتا از دست‌بلندکردنی به پاسخ هر نگاهی. بی‌حرکت ایستاده‌ام، و باز هم موج‌های لرزه از پاهایم تا قلبم می‌رسند، سرم در خودش تاب می‌خورد و من باید مثل سنگی بی هر حرکتی همان‌ جا که هستم بمانم که از همین آوار که مانده حفاظت کنم. مشتاقم به حرف زدن، ولی نباید قدمی بردارم، نباید وزنی به این زمینه اضافه شود، نباید تعادلی که نیست بر هم بخورد. خاک بلند می‌شود و بقیه فکر می‌کنند نمی‌بینمشان، نمی‌خواهمشان، آزارم می‌دهند. نمی‌دانند من بر صفحه‌ای ایستاده‌ام، روی شاخ‌های گاوی که گاو ایستاده بر لاکِ لاک‌پشتی که راه می‌رود بر پشت خمیده‌ی نهنگی که نفس گرفته و می‌خواهد برگردد به عمق اقیانوسش.

یکی باید دستم را بگیرد و از این مهلکه بیرون بکشد، برساوش شاید.

۱۸ خرداد ۹۸ ، ۲۱:۲۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

ذره ذره سر از خود بر می‌آورم

انسان آب قلیل است. در خویشتن خویش که فرو برود، به لکه‌ای می‌ماند سراسر نجاست.

۱۳ خرداد ۹۸ ، ۲۲:۵۲ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

من باب «در»

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۸ آبان ۹۶ ، ۲۲:۴۷
Hurricane Is a little kid

خواب زمستانی

وسایلم را جمع می کنم که برگردم به غار خودم -خسته و فرسوده و تنها. 

بعد از اردو که صدایم کردند برای جلسه ی برنامه ریزی سال آینده، چهارشنبه بود. دلم نمی خواست پا بگذارم در ساختمان فائزون، می دانستم دهم ها و سوم ها کلاس دارند. زنگ تفریح تازه خورده بود. چهره های نیمه آشنایی که لبخند می زدند و سلام می کردند و بغل می خواستند. حال غریبی بود. انگار که دلم نمی آمد به دزدهای وجودم لبخند نزنم. شبیه همان تاثیر غریبی است که گلشن در من داشت. مجبورم می کنند که صافی باشم. الآن هر حرفی بخواهم می زنم، در مواجه همه چیز مطابق میل خودش تغییر می کند. نمی دانم مطابق میل چه کسی، اما طوری می شوم که انگار کس دیگری در من حرف می زند و راه می رود و فکر می کند. یادم نیست با خودم چه فکر کردم وقتی دیروز دخترک جلویم ایستاد و گفت :«من صادقانه و از صمیم دل دوستت دارم» فقط این را به یاد می آورم که گفتم «محبت می کنی و لطف داری» و کلی حس بد که به سرم آوار شد.

هیولا...

به راحمی گفتم :«از بعد اردو در تصمیمم برای کار آموزشی شک کرده ام؛ چون دو روز تعامل جدی فرسوده ام کرد، چه برسد به یک سال و سال ها.» به پشتی صندلی اش تکیه داد و خندید، با صدای بلند. بعد پرسید که خستگی جسمی یا ملالت. توضیح دادم که احساس می کنم از من کنده اند و برده اند. باز خندید.

من با این دزدهای وجودم چه کنم که می خواهند در آغوشم بگیرند؟

از چهارشنبه ها می ترسم. اول می ترسم که مردک ریشو را ببینم بعد ترسم تبدیل می شود به این که «اصلا به درک! برو بشقاب تو صورتش بشکون!» بعد از فکرهایم خجالت می کشم و می گویم:

-اصلا به تو چه دختر! زندگی مردم به تو چه!

-گلشن "مردم" نیست!

-بشود.

-چرا؟

-چون دل مشغولت کرده. این رابطه مطلوب نیست. چه قدر در روز مشغول خانواده ات می شوی؟ چه قدر مشغول الهه می شوی؟ مصلح؟ ریحانه؟ شریفی...؟

- ...

همین است که می خواهم برگردم همان جا که بودم. پشت دهانه ی غار پنهان شوم و تماشایشان کنم. رابطه ی دلنشین قناد و پیریایی را ببینم و حسرت بخورم. بگویم کاش کسی پیدا می شد که من را هم به چنین دنیایی ببرد. آهی بکشم و برگردم داخل، دست الهه را بگیرم و بگویم همین برای من کافی است. همین اندک گرمایی که از رابطه های محدود جانم را درخشان می کند کافی است. شاید من نیازی ندارم مثل الهه تمام دنیا را بشناسم و دوست داشته باشم. شاید یاد نگرفته ام که با آن ها که دوستشان دارم چه طور همراهی کنم. همین گلشن را بیچاره کردم در آن شلوغی و اضطراب قبل عقد. او هم باید "مردم" بشود. من هنوز یاد نگرفته ام با انسان هایِ شکننده یِ پرگزندِ اطرافم چه طور رفتار کنم.

۰۸ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۴۸ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid