زیرزمین

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «توفان» ثبت شده است

در خلقت

مرا پرنده‌یی بدین دیار هدایت نکرده بود:
من خود از این تیره خاک
                             رُسته بودم
چون پونه‌ی خودرویی
که بی‌دخالتِ جالیزبان
                          از رطوبتِ جوباره یی.

۰۵ مرداد ۹۶ ، ۱۴:۰۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

پی ام اس

و ما ادراک ما پی ام اس :|

۲۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۲۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

رو سربنه به بالین تنها مرا رها کن

دیروز با بچه های دهم رفتم اردو. فی الواقع بچه های دهم را بُردیم اردو، موزه یِ ایرانِ باستان، برای درسِ تاریخِشان که کتابِ تازه تالیف دارد و من فکر می کنم خیلی بهتر از کتابِ ما باشد. از این جهت می گویم که شنیده ام چیزی شبیهِ مجموعه یِ «داستانِ فکرِ ایرانی» است که برادرهای من عاشقش شده اند و خیلی سریع جلدِ اولش را خوانده اند و تمام.

تجربه یِ بدی نبود. با دهم ها، بیشتر از درِ رفاقت واردِ تعامل می شوم تا بزرگ تر بودن. همین است که اُصولا کسی حرفم را حرف حساب نمی کند. البته منصفانه تر این است که بگویم اگر کسی توجهی هم به حرف های من بکند، از سرِ محبتی است که به من دارد و خب، باید تمامِ تلاشم را بکنم که محبت شان را نگه دارم. این سخت ترین بخشِ ماجرا ست. این که در رابطه ای نفر اول باشم، من قدم پیش بگذارم، من سرِ حرف را باز کنم و من احساسات نشان بدهم. این کارها واقعا فرسوده ام می کنند.

وقتی رسیدیم مدرسه، پادرد، کمردرد یا گلودرد نداشتم. اما به محضِ این که چادرم را درآوردم و نشستم رویِ چارپایه ی اتاقِ تفکر ریاضی، چشم هایم پُر شد و راهِ نفسم گرفت. بلند شدم که جِلویِ گلشن گریه نکنم. پرسید: کجا؟ بدونِ این که برگردم گفتم آب خنک و رفتم.

در تمام راه هم چشم هایم از اشک پُر و خالی می شد. تمامِ توانِ ذهنم را روی این گذاشته بودم که هیچ قطره ای سُر نخورد و او هم عملا کلمه ای جوابِ درست از من نشنید. خواست حالم را عوض کند، کلی از رگِ خوابِ همایون شجریان برایم گفت و یکی را گذاشت. مردک برداشته «رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن» را با یک ریتم تند و آتشینی خوانده که مانند ندارد. تقریبا همین را برگشتم توی صورتش گفتم. البته به چشم هایش نگاه نکردم که یک وقت مثل قدیم ها گریه ام نگیرد. ضبط را خاموش کرد و با این که خانه ی ما را تقریبا بلد بود، سر هر تقاطع پرسید :«حالا چی؟»

اصلا حوصله ی تعامل نداشتم. دلم الهه را می خواست که هی حرف بزند و نگذارد که دائما در ذهنم با خودش دیالوگ کنم. توی کوچه خیلی تشکر کردم، کلی لبخندِ گنده زدم که چشم هایم بسته شوند و روحم از دنیای فرساینده ی بیرون و از چشم های آدم ها مصون بماند و پیاده شدم.

***

اونا شُکوفه یِ گیلاس دارن، مام میوه ی ناروَن داریم.

۳۰ فروردين ۹۶ ، ۰۹:۱۹ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

چهار نعل

خواب آلودم. دستم را به میله ی بالای سرم گرفته ام. سرم را تکیه می دهم به دستم و می نویسم: خواب آلودم.


چشم هایم را می بندم و سعی می کنم کلمه  ی بعدی را پیدا کنم. در سرم می چرخم و می چرخم. خالی است. کلمه ها گم شده اند. بعدی را پیدا نمی کنم. هیچ زیر و رویی هم ندارد که بگردم. پس کلمه ها کجا می توانند باشند؟
یک هو سر و کله ی یک اسب کهر پیدا می شود. راه که می رود جای سم هایش کف ذهنم می ماند. دقیق می شوم، نعل ندارد. دو زانو می نشینم کنار رد سم ها.


دختری که از رو به رو می آید شبیه الهه است، گوشواره می فروشد. دستم به گز گز افتاده. قطار پر و خالی می شود. قرار بود کجا پیاده شوم؟ سرم را که بلند می کنم انگار از خلسه بلند شده ام. کمی طول می کشد تا چشم هایم به دیدن عادت کنند. دور و برم خلوت شده. بیرون را نگاه می کنم. همه جا پر از نور مصنوعی مهتابی است. پس اسب من کو؟

۱۲ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۴۸ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

شکست دست و پا درد است؛ اما

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۰ دی ۹۵ ، ۲۳:۳۳
Hurricane Is a little kid

دزد دریایی

صدای چلیک چلیک باران داشت شدید تر می شد، یک جورهایی شرشر می کرد؛ که بالاخره صدای در درمانگاه و شلپ شلوپ چند کفش را روی پادری حسابی خیس شنیدم. در تمام طول روز هیچ کس وارد درمانگاه نشده بود. درمانگاه آنقدر خالی و بی سروصدا بود که فکر کنم پزشک شیفت هم یادش رفته بود باید برود، شاید هم خوابش برده بود. از صبح که به مسئول داروخانه سلام کرده بودم این بیمار اولین نفری بود که می دیدم؛ یعنی قرار بود بیینم. این آخری باعث شد یکهو ترس برم دارد که نکند یک وقت نبینمش. پاشدم بروم استقبال و واقعا خدا را شکر که زخم بستر نگرفته بودم. هیچ دلم نمی خواست مثل بیمارها به استقبال کسی بروم، آن هم مراجع عزیزی که دیدنش تنها چیزی بود که در آن ساعت روز می خواستم. همین طور  راهرو را پیش می رفتم و هی صدای باران بلند و بلند و بلند تر می شد. آنقدر صدا زیاد بود که حتا شبیه صدای موج دریا شده بود. در راهرو پیچیدم و با اولین بیمار آن روز بارانی روبه رو شدم. یک دزد دریایی خفن بود. بله یک دزد دریایی خفن که از کلاهش آب می چکید و سرفه می کرد. ضمنا پای چوبی اش هم باد کرده بود و توی دوتا دستش یک طوطی افتاده بود که به شدت می لرزید. کلمات عجیب و خشنی از دهانش بیرون آمدند و بعد طوطی را جلو آورد. تازه متوجه رد خیسی روی صورتش شدم که انگار اشک بود . فهمیدم بیمار طوطیِ دزد دریایی است. دلم نیامد بفرستمش پی دامپزشکی. خودم دزد دریایی و طوطی اش را به اتاق پزشک بردم و دکتر شیفت را که چرتش برده بود بیدار کردم. بعد هم آمدم بیرون و رفتم جلوی در و طوفان و موج های بلند دریا را تماشا کردم. صدای باز شدن در اتاق پزشک که آمد، دویدم پشت پیشخوان و برایشان هزینه ی دکتر و دارو را حساب کردم. دزد دریایی هم کارت کشید و رفت. دیدم دوباره تنها شده ام. پا شدم بروم یکی قدمی بزم و زود برگردم. به  پشت در شیشه ای درمانگاه که رسیدم نور خورشید زد توی چشمم. یعنی زمین بیرون به همین زودی خشکِ خشک شده بود؟

۰۹ آبان ۹۵ ، ۲۲:۰۶ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid