جماعت به این درد میخورد که آدم خودش را توی آن گم کند. دیگر دیده نمیشود. دیگر کسی نیست. دیگر لازم نیست خودش را بپاید و هی از چشم دیگران ببیند. دیگر مشکلاتش مشکلات شخص او نیستند. جاری است. لازم نیست فکر کند و اراده کند و تصمیم بگیرد: همان کاری را میکند که جماعت میکند. خودش را به جریان میسپارد. رها میشود. اگر خودش را به جماعت نسپارد، اگر بخواهد باقی بماند، وردِ نامرئیکننده باطل میشود، چه باطل شدنی: ناگهان تنها کسی است که دیده میشود. تمام راز نامرئی شدن در همین جاری شدن و اراده نکردن است. جماعتی که اجازه بدهد هر موج، هر ذره، هر کاری میخواهد بکند، اول تا حدی خاصیت جادوییاش را از دست داده، خاصیت پوشانندگی و رهاکنندگیاش را.
شطرنجباز بزرگ میخواهد ما را در جماعت حل کند، به خاطر راحتی خودمان.