زیرزمین

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دین» ثبت شده است

ماسه شور است ولی در آب حل نمی‌شود.

جماعت به این درد می‌خورد که آدم خودش را توی آن گم کند. دیگر دیده نمی‌شود. دیگر کسی نیست. دیگر لازم نیست خودش را بپاید و هی از چشم دیگران ببیند. دیگر مشکلاتش مشکلات شخص او نیستند. جاری است. لازم نیست فکر کند و اراده کند و تصمیم بگیرد: همان کاری را می‌کند که جماعت می‌کند. خودش را به جریان می‌سپارد. رها می‌شود. اگر خودش را به جماعت نسپارد، اگر بخواهد باقی بماند، وردِ نامرئی‌کننده باطل می‌شود، چه باطل شدنی: ناگهان تنها کسی است که دیده می‌شود. تمام راز نامرئی شدن در همین جاری شدن و اراده نکردن است. جماعتی که اجازه بدهد هر موج، هر ذره، هر کاری می‌خواهد بکند، اول تا حدی خاصیت جادویی‌اش را از دست داده، خاصیت پوشانندگی و رهاکنندگی‌اش را. 

شطرنج‌باز بزرگ می‌خواهد ما را در جماعت حل کند، به خاطر راحتی خودمان.

 

۰۹ تیر ۰۰ ، ۲۰:۰۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

هیولای هزارسر

از هر طرف که می‌روم چهره‌به‌چهره‌ی خودم می‌یابمش، و هر بار، یک قدم دیگر هم عقب می‌کشم، یکی از راه‌های رفتنی کم می‌شود، سیاهی چشم‌هایم یک پرده تیره‌تر می‌شود. می‌خواهد زندگی‌ام را ببلعد، تمام زندگی‌ام را. دائما حضور من را تنگ‌تر می‌کند، از هر طرف فشارم می‌دهد، هی کوچک‌ترم می‌کند، کوچک‌ترم می‌کند، تا بچسبم به نفر بغلی، مثل او راه بروم، مثل او لباس بپوشم، مثل او حرف بزنم، هر وقت او غذا خورد من هم بخورم، هر وقت دست از کار کشید من هم دست بکشم، مثل یک پیاده‌ی‌ ساده. نه فقط ما دو نفر، هیولای هزارسر می‌خواهد ارتش بسازد. اگر دورکیم بود می‌گفت همبستگی مکانیکی، من می‌گویم ارتش. آخر سر فقط یک راه می‌ماند برای رفتن، همان راهی که من هی مثل ماهی سر خورده‌ام و بالاوپایین پریده‌ام که نروم. هی به روی خودم نیاورده‌ام که هیولای هزارسری هست که هر راهی را می‌بندد، و خواسته‌ام امیدوار باشم که می‌توانم از لای دست و پایش در بروم، می‌توانم تصمیم بگیرم، می‌توانم باشم.

چرا شمشیرم را از غلاف بیرون نمی‌کشم و به جنگ این هیولای هزارسر نمی‌روم؟ چون هیولای هزارسر منم. چون اگر هیولای هزارسر نباشد من هم نیستم. چون معنای من، معنای زندگی‌ام، معنای جهان، همه به همین هیولای هزارسری وابسته است که از هر طرف که می‌روم چهره‌به‌چهره‌ی خودم می‌یابمش، و هر بار یک قدم دیگر هم عقب می‌کشم، هر بار یکی از راه‌های رفتنی کم می‌شود، هر بار سیاهی چشمانم یک پرده تیره‌تر می‌شود. زمین بازی را هیولای هزارسر ساخته، قواعد بازی را هیولای هزارسر تعیین کرده است. من پیاده‌ی ساده‌ای هستم که در محاصره‌ی دست شطرنج‌باز بزرگ مستأصل شده. کجا بروم؟ شمشیرم را برای چه کسی تاب بدهم؟ می‌خواهم راه خودم را بروم، اما قواعد رسیدن را هیولای هزارسر تعیین می‌کند. می‌خواهم خودم تصمیم بگیرم، اما اگر دست شطرنج‌باز کنار برود، بی‌جان می‌شوم، بی‌معنا می‌شوم، با صفحه‌ی بازی تفاوتی نخواهم داشت. در هزارتویی زندانی شده‌ام که راه خروج را نمی‌دانم، با هیولای هزارسری در مبارزه‌ام که هزارتو را ساخته است.

به روی حقیقت شمشیر کشیده‌ام. حقیقتی که پشت هیولای هزارسر پنهان شده. هیولای هزارسری که منم. هاه! خودم حجاب خودم شده‌ام؟ این همه فلسفه خواندم که راهی پیدا کنم، از این ارتش بیرون بزنم و زنده بمانم، می‌دانستم محکومم به شکست، اما می‌خواستم خودم را به هر قیمتی که شده حفظ کنم، راه خودم را پیدا کنم، حتا اگر همان راهی باشد که هیولای هزارسر نشانم می‌دهد. حالا می‌دانم که من باقی نخواهد ماند. اگر تسلیم ارتش شوم مهره‌ی چوبی بی‌معنایی هستم در تصرف شطرنج‌باز بزرگ، اگر فرار کنم مهره‌ی چوبی بی‌معنایی هستم که روی صفحه قل می‌خورد. حتا اگر بمیرم هم باقی نخواهم ماند. می‌خواستم حقیقتی در خودم پیدا کنم، اما می‌بینم که حالا برای حفظ زندگی‌ام به روی حقیقت شمشیر کشیده‌ام. استیصال.

۰۵ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۲۳ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

مرگ

قبلا هم به این فکر افتاده بودم، مثلا بعد از این که دایی مادرم زیر دست جراح تکه تکه شد و دیگر به خانه اش برنگشت. اما هیچ وقت این قدر دقیق نشدم در خودم که:«چرا؟» حتا بعد از این که درباره ی جنگ ویتنام خواندم، حتا بعد از خواندن خاطرات پدرم از مرگ/شهادت برادرش در غرب، بعد از فاجعه های فرانسه و آلمان و عراق و ... همه جا. بعد از کشته شدن آن بچه ها در انتهای کنسرت بود که اولین بار نشستم و به تصورم از مر گ فکر کردم. بعد از فاجعه ی کابل، همان طور که روی تخت دراز کشیده بودم و لپ تاپ روی شکمم بود، به این فکر کردم که:«چرا؟». به نظرم رسید به چیزی عادت کرده ام-مثلا به دراز کشیدن و خبر مرگ ها را خواندن و گذشتن. با مادربزرگم هم همین طور بودم. خیلی سال پیش بود. همه فکر می کردند که من بچه ام و متوجه نیستم که چه اتفاقاتی در اطرافم می افتد؛ اما من خیلی خوب می شنیدم که درباره ی مرگ چه کسی حرف می زنند و گریه می کنند. مسئله این جا بود که من نمی دانستم «یعنی چه» و خب، چیزی که نمی دانم چیست گریه و غم و خوشحالی هم نداشت.

اما من از مرگ چه می فهمم؟ دین را که کنار بگذارم؛ می ماند جسدی که تا به یاد دارم قرین یک سری عادات و رفتارها بود و دیگر نیست. یعنی تنها مشاهده ی من از مرگ آدم ها همین است. حتا شاید آدم های نخستین، اگر آن روایت هابیل و قابیل را کنار بگذاریم، تا مدتی جسدِ نزدیکانشان را نگه می داشته اند. این که این آدم دیگر بلند نمی شود و راه نمی رود و حرف نمی زند اصلا بدیهی نیست. یادم است دختر دایی مادرم تا مدت ها پس از مرگ پدرش بعد از ظهر ها -طبق عادت- منتظر شنیدن صدای در بود. البته این که من از دست و پا و گوشت و استخوانی انتظار نوع خاصی از حرکات و رفتارها را داشته باشم و به آن دل ببندم هم، اصلا بدیهی نیست.

من نه می فهمم چه می شود که مشتی گوشت و چربی و استخوان مرا بندِ خودش می کند، نه می فهمم چه می شود که دیگر همراه خودش هیچ کدام از آن حرکات را ندارد و انگار نه انگار، می اندازندش گوشه ای، می شویندش و زیر خروارها خاک دفنش می کنند.

شاید این ها فقط توجیه باشند، نمی دانم. به هر حال بی ربط به این مسئله نیست این که بخشی از من نسبت به مرگ کرور کرور آدم در کابل و فیلیپین و پاریس و عراق و حتا بغل گوش خودم، در مجلس شورای اسلامی، بی تفاوت است.

۲۲ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۵۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

مغازه دارهای این طرف خیابان بهبودی

و من چه قدر این رگه هایِ مذهبِ باقی مانده میان مردم را دوست دارم. چندین روز پیش بود -زود تر وقت نشد بنویسم- که هندزفری در گوش راه می رفتم و گردنم را تا جایی که می شد خم کرده بودم پایین و به نوک کفش هایم نگاه می کردم. در حال و هوای خودم بودم –مثل همیشه- که یک هو تعداد کفش های دور و برم زیاد شد و حتا صدای تبریک ها از گلوله ی پلاستیکی که در گوشم چپانده بودم عبور کرد و من شنیدمشان. میلاد حضرت عباس بود و من فراموش کرده بودم این را که مغازه دارهای این طرفِ خیابانِ بهبودی برای مناسبت قبلی سنگ تمام گذاشته بودند. از فلافلی و کبابی تا رومبلی دوزی و بقالی.

مبل های کهنه با رومبلی های رنگ به رنگ دوباره کنار پیاده رو ردیف شده بودند و باد پرچم ها و کتیبه ها راتاب می داد. پسرک کنار مادرش –که ایستاده بود و شربت و شیرینی می خورد- نشسته بود. مغازه دارِ بقالیِ رو به رو با یک کارتنِ به نسبت بزرگ از درِ بقالی بیرون آمد. به پسربچه که مشغول تاب دادنِ پاهایش بود گفت: «بستنی می خورری؟» و هم زمان چسب های کارتن را پاره کرد.

فکر می کنم که چه حس بی نظیری در وجودِ کودک نشانده آن مرد و چه مسئولیت خطیری دارد این رنگ زدن.

۲۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۸:۰۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid