و من چه قدر این رگه هایِ مذهبِ باقی مانده میان مردم را دوست دارم. چندین روز پیش بود -زود تر وقت نشد بنویسم- که هندزفری در گوش راه می رفتم و گردنم را تا جایی که می شد خم کرده بودم پایین و به نوک کفش هایم نگاه می کردم. در حال و هوای خودم بودم –مثل همیشه- که یک هو تعداد کفش های دور و برم زیاد شد و حتا صدای تبریک ها از گلوله ی پلاستیکی که در گوشم چپانده بودم عبور کرد و من شنیدمشان. میلاد حضرت عباس بود و من فراموش کرده بودم این را که مغازه دارهای این طرفِ خیابانِ بهبودی برای مناسبت قبلی سنگ تمام گذاشته بودند. از فلافلی و کبابی تا رومبلی دوزی و بقالی.
مبل های کهنه با رومبلی های رنگ به رنگ دوباره کنار پیاده رو ردیف شده بودند و باد پرچم ها و کتیبه ها راتاب می داد. پسرک کنار مادرش –که ایستاده بود و شربت و شیرینی می خورد- نشسته بود. مغازه دارِ بقالیِ رو به رو با یک کارتنِ به نسبت بزرگ از درِ بقالی بیرون آمد. به پسربچه که مشغول تاب دادنِ پاهایش بود گفت: «بستنی می خورری؟» و هم زمان چسب های کارتن را پاره کرد.
فکر می کنم که چه حس بی نظیری در وجودِ کودک نشانده آن مرد و چه مسئولیت خطیری دارد این رنگ زدن.