باد کولر چه قدر سرد شده. این یعنی فصل غرغر تمام نمیشود!
روزهایی که میگذرد، خودم نیستم انگار. رپ گوش میدهم، با هر کسی که نگاهم به نگاهش بیافتد حرف میزنم، در گروهها، در توییتر، همه جا حرف میزنم. حتا جلوی غریبهها گریه کردم، و جلوی دانشآموزهایی که بعد از ساعت مدرسه مانده بودند. انگار کسی به گربهای باورانده باشد که بلد است روی دو پا راه برود. سکندری خوران روی دو پا راه میروم و خودم را مسخره میکنم. ظرف روغن را برمیگردانم و هیچ وقت نمیتوانم لکهاش را پاک کنم.
توفانی که در من میچرخید گم شده. خودش را جایی پنهان کرده و فقط حرفهایش را از دهانم بیرون میریزد، میدانم. از من بیزار است. هر کاری میکند که از من کم کند، به هر که اضافه شد، شد. شاید این کارها را میکند تا الهه را برگرداند، یا الههی دیگری برایش پیدا کنم. نمیداند فایدهای ندارد. روغنِ ریخته را نمیشود به ظرف برگرداند. جای زخم را روغن و پماد از بین نمیبرد. چه طور بگویم که بفهمد؟ این طناب، گسسته شده. دو سرش آن قدر دور از هم ایستادهاند که گرهزدنی نیست. دستِ خودم را میبینم که به طناب رشتهرشته شدهای چنگ زده. صدای آدمها را میشنوم که رد میشوند. صدای قدمهای خودم را هم، که در فضای بیانتها لنگر میخورد و به خودم بر میگردد. پس کجا رفتند این همه آدم.
نمیدانم چه قدر از چیزی که میگویم درست است. مطمئن نیستم که توفان خودش را پنهان کرده باشد. گاهی حتا به این که توفانی هست، یا زمانی بوده، شک میکنم. به اصالتِ حرفها و حتا اصالت احساساتم شک میکنم. به دستهایی نگاه میکنم که مینویسند. نمیفهمم چه طور. خودم را غریبه حس میکنم. نمیدانم با همکلاسیهای دبیرستان، با الهه، چه طور باید رفتار کنم، نمیدانم به این کسی که کنار دستم نشسته چه طور جواب بدهم، نمیدانم در جمع فامیل چه بگویم، نمیدانم چه طور آدمهای جدید را از خودم فراری ندهم، چه طور تبدیلشان کنم به دوستان قدیمی. همه جا غریبهام، اضافیام، مایهی عجیب شدن روابط. در بدن خودم هم غریبهام. خیال میکنم دوستم ندارد. رازهایش را به من نمیگوید. خیالاتی شدهام؟ نمیدانم. چیزی که مسلم میدانم این است که غصه زیاد میخورم، نشانهاش هم ترازو.