زیرزمین

۲ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

دوست دارم هیولایی وحشی باشم که همه را می‌درد.

نفس. نفس نمی‌توانم بکشم. ابراهیم بری‌ام که در بحر افتاده. کاش بلد بودم از شادی‌هایم بنویسم. شادی‌هایم ناراحت‌اند بس که ندیدمشان. وقتی خوشحالم هیچ چیز را نمی‌بینم. حتا همین دلمردگی را هم نمی‌دیدم که ذره‌ذره می‌سُرید و جلو می‌آمد. در عوض وقتی تمام جهان روی دلم سنگینی می‌کند، انگار چشم‌هایم باز می‌شود. انگار تازه دنیا را می‌بینم. منتها دیگر نمی‌توانم لمسش کنم؛ خیلی دور شده‌ام. تنها شده‌ام. «تنهایی عمیقی که حتا بعد از بیرون رفتن هم اثرش در اتاق باقی می‌ماند.» امروز با کسی حرف زدم که حالم را بدتر کرد. حسادت. می‌خواهم او باشم و نیستم. صدای خوبی دارد، قد بلندی دارد، و  زَنِ خوبی هم دارد. حسرت. فکر کنم بعدها این احساس حسرت را درباره‌ی عطیه هم تجربه کنم. انگار وا مانده‌ام و اگر شب‌ها این طور بیدار بمانم، نمی‌توانم قوی بشوم. با این حال نیرویی که می‌خواهد از من انتقام بگیرد، قوی‌تر است: کاش نبودم. کاش نبودم. کاش نبودم. گریه‌های زیاد روی هم جمع شده‌اند و من کار ندارم، پول ندارم، وقت ندارم، حوصله ندارم. در عوض همه امید دارم، امید. بیشتر از چیزی که انتظار می‌رود. امیدوارم به این که تنها نمانم، با این که می‌دانم تنها به دنیا آمده‌ام و تنها خواهم مرد. یک خاطره‌ای هست که پیدایش نمی‌کنم. باید باشد. بچه که بودم این قدر در خود‌فرورفته نبودم. یادم هست که وقتی فامیل جمع می‌شد شعر می‌خواندم، یادم هست که در مهدکودک دوستان زیادی داشتم. حتا در هفت سالگی و هشت سالگی و نه سالگی هم بین همه‌ی دختربچه‌ها، و بین بزرگ‌ترها و بچه‌های معدود فامیل، می‌لولیدم و با صدایی که آن موقع نازکی‌اش آزارم نمی‌داد، تندتند حرف می‌زدم. چی شد که در دبیرستان، من ماندم و الهه و گاهی هم هانیه؟ بعدتر چی شد که همان‌ها هم نماندند؟ فردا باید بروم مدرکم را از جهاددانشگاهی بگیرم. خواب‌آلودم. بدنم حق دارد بخوابد. چشم‌هایم خسته‌اند. احساس تنهایی در خواب پیدایش نمی‌شود. کاش نبودم. یا لااقل کاش دختر ضعیفی که هستم نبودم. کاش می‌توانستم برایش بگویم که لبخند تمسخرآمیزش را دوست ندارم. نگاه نصیحت‌کننده‌ی پدرانه‌اش را هم. واقعا دارم دوتا می‌بینم. دوست دارم بگویم آزارش می‌دادم چون می‌ترسیدم تنهایم بگذارد. چون داشت تنهایم می‌گذاشت. چون تنهایم گذاشته بود. البته این‌ها توجیه کافی نیستند، اما باز هم دوست دارم عذرخواهی کنم. دوست دارم از خانه فرار کنم. دوست دارم بروم، اما تنها نباشم. هیچ کدامِ این‌ها نخواهد شد. می‌دانم. از خودم بیزارم، این موجود حسود ضعیف کوتاه. تنها شده‌ام یا بوده‌ام؟ چشم‌ها را به سختی باز نگه می‌دارم. فردا باید دو جزء قرآن بخوانم، یک هفته می‌شود که قول داده‌ام و نخوانده‌ام. کاش می‌دانستم اگر تا صبح چشم‌هایم را باز نگه دارم معدوم می‌شوم. دارم متلاشی می‌شوم. زندگی مثل قبل ادامه دارد اما من دارم متلاشی می‌شوم.

۲۷ شهریور ۰۰ ، ۰۱:۲۴ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

حسد

جهان گم شده است. آدمیان خانه‌های خود را می‌جویند و نمی‌یابند. دانسته نیست که خورشید از کجا طلوع می‌کند و اگر روزگار شانه‌های بلند نگذشته است، پیدا هم نیستند. یکی را دیدم که بلند قدم بر می‌داشت. به سمتم دست دراز کرد. رو برگرداندم.

نه از او بیزارم، که از شانه‌های کوتاه خودم. از خورشید که نمی‌گوید از کجا طلوع می‌کند.

دروغ می‌گوید که شانه‌های بلندی دارد! دروغ گناهی نابخشودنی است! خانه‌ای که گم کرده‌ام نزدیک خورشید بود. نمی‌بینم که خورشید از کجا طلوع می‌کند.

او می‌داند. او می‌بیند. او شانه‌های بلندی دارد.

اما من رو بر می‌گردانم. چشم‌هایم را می‌بندم. خانه‌ام را می‌بینم. باز می‌کنم. نیست. او دروغ می‌گوید. هیچ کس نمی‌بیند. آوارگانیم.

همه آوارگانیم.

۰۲ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۵۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid