من تمام عمرم را توی همین محله زندگی کردهام. قبلا همسایهی این خانه بودیم. حالا دیگر نمیدانم کجاست. اگر عکسش را پیدا نمیکردم میگذاشتم به حساب توانایی خارقالعادهی قوای خلاقهام. همه چیزش آشناست، اما پیدایش نمیکنم. تمام محله را گشتم اما این خانه را پیدا نکردم. خاطراتم به من میگویند هر روز از روبهروی این خانه رد شدهام و یک روز، که بالاخره به بهانهای گوشیام را با خودم برده بودم، عکسش را برداشتهام. همه چیزش به محله میآید، اما رگههایی از جادو دارد که اگر عکسش را پیدا نمیکردم، هیچ وقت باورم نمیشد به چشم دیده باشمش. حتا حالا که عکسش را دارم هم پیدایش نمیکنم. باید باشد اما نیست. علیالقاعده باید دستم برسد اما نمیرسد. میدانم اما به یاد نمیآورم. بریده از همه چیز اما متصل. رنج.