گاهی دلم برای خودم می‌سوزد. برای کودکی که بودم، نوجوانی که بودم. هیچ کس نمی‌فهمید مشکلم کجاست، حتا خودم. آثارش همین‌جا پیداست. پر از خشم و رنج و ناتوانی بودم، توی یک قفس شیشه‌ای. حالا دست کم می‌دانم که توی قفسم. می‌دانم دیوانه‌ای که در من زندگی می‌کند، از کجا سروکله‌اش پیدا شده. می‌دانم چرا با بقیه فرق دارم، چرا بعضی آدم‌ها را بی‌نهایت تحسین می‌کنم، چرا به نظرم می‌رسد همیشه دارم نقش بازی می‌کنم.

چه قدر ناراحتی‌ها و خوشحالی‌هایم شبیه همه‌ی آدم‌هاست. چه قدر معمولی‌ام.حالا هم مثل همه‌ی این آدم‌های معمولی از تمرکز کردن ناتوانم. به نظرم این‌ها اثرات دلتنگی است. دلتنگی از همه جهت. وقتی تصور می‌کنم که شش ماه دیگر همین وضعیت ادامه دارد، یک گردباد کوچک توی سرم به راه می‌افتد و همه‌ی کاغذها را پراکنده می‌کند. فکر نمی‌کردم اینقدر دلتنگ بشوم. فکر می‌کردم متفاوتم. در واقع الآن هم دلتنگ نیستم، فقط به طور مستمر و چسبنده‌ای کلافه‌ام، یک جور کلافگیِ بروزناپذیر. می‌خواهم چیزی را آنقدر فشار بدهم تا بشکند. نیاز دارم آسیب بزنم. اگر این قدر خودآگاه نبودم، و اگر این قدر هی جلوی خودم را نمی‌گرفتم، می‌خواستم ناخن‌هایم رو فرو کنم توی پوستم. خنج بکشم روی صورتم. ساعدم را فرو کنم توی دهنم و محکم دندان‌هایم را روی استخوان فشار بدهم. دکمه‌های کیبرد لپ‌تاپ را با خشونت و چندتا چندتا از جا بکنم و پخش کنم. دو طرف مانیتور را بگیرم و خم کنم، زور بزنم تا بشکند. حتا اگر همه‌ی این کارها را بکنم هم نتوانسته‌ام کلافگی‌ام را بروز بدهم.

وقتی اول بهار، و بعد با بقیه در میانه‌ی تابستان، خداحافظی می‌کردم، قصد کرده بودم که برای مدت طولانی خداحافظی کنم، فرض کنم خیلی‌ها را هیچ وقت دیگر قرار نیست ببینم. تا همین دو هفته پیش هم مشکلی نداشتم. ترک عادت که گفته بودند موجب مرض است، اما انتظار داشتم من متفاوت باشم. همه‌ی آن چیزهایی که برایم عادی شده بودند را رها کرده‌ام، همه‌ی چیزهایی که بهشان عادت داشتم را. اتاقم را، خانواده‌ام را، پژوهشکده را، و رفته‌ها را. در عوض توی خیالم هی خانه می‌سازم. مرض همین است. آدم‌هایی که دوست دارم را دعوت می‌کنم و برایشان چیزکیک شاتوت درست می‌کنم. خورش مرغ با پیاز و هویج و فلفل‌دلمه‌ای سبز و خلال بادام و زرشک. دیروز تا ترمینال مرکزی رکاب زدم که آب‌انار بخرم برای غذا. اول فقط نصفش را ریختم توی آرام‌پز. آخر بعد از سه ساعت جوشیدن دیدم هنوز مزه ندارد، مجبور شدم همه‌ی بطری را سرازیر کنم توی خورش. غصه‌ام شد. با پولِ این دو لیوان آب‌انار و دو ساعت کرایه‌ی دوچرخه می‌توانستیم با هم، حالا که فصل انار هم هست، دو تا آب‌انارآلبالوی مخصوص بگیریم که لواشک انار و رب‌انار هم دارد. دانه‌های ترد و تازه‌ی انار هم دارد. هر قلپ یک مزه‌ی متفاوت داشته باشد. من ذوق کنم. بخواهد لیوانم را نگه دارد که وسایلم را جمع کنم و بهش اعتماد نکنم. اما مسئله دقیقاً همین است. مسئله دقیقاً همین است که من هی شب به شب توی خیال غرق می‌شوم و فردا صبح که چیزها آن طور نیست که من تخیل کرده بودم، ناامیدی گوشت و پوست و استخوانم را به دندان می‌گیرد.

ابرها را می‌بینم و ذوق می‌کنم. توی باد چشم‌هایم می‌سوزد. برای هفته‌ای که پریود خواهم بود از قبل، از خیلی قبل، غذا آماده می‌کنم. بعد متوجه می‌شوم که غذاها دیگر بیمزه‌اند. متوجه می‌شوم که مسئله‌ی اصلی در طعم غذا این است که خیلی وقت است پوست آدمی را لمس نکرده‌ام. حتا پوست سگ و گربه‌ای را. هفته‌ها، شاید ماه‌هاست که دست کسی را نگرفته‌ام، حتا با کسی هم دست نداده‌ام. حتا هنگام دادنِ وسیله‌ای به کسی، تصادفاً، انگشت‌های یکدیگر را لمس نکرده‌ایم. کمبودِ آدم دارم. وسط شهرم و تشنه‌ی وصل شدن به انسان‌ها. وقتی تلاش می‌کنم که با کسی حرف بزنم، حوصله‌ام را سر می‌برد. تصور این که این وضعیت قرار است شش ماه دیگر هم ادامه داشته باشد، عذابم می‌دهد. امیدوار بودم نوشتن باعث شود این توفان آرام بگیرد. بدتر شد. یک ساعت گذشته و من هنوز نتوانسته‌ام برگردم به متنی که می‌خواندم.