زیرزمین

۴ مطلب با موضوع «ممالک راقیه» ثبت شده است

 تا قبل از این که همه‌ی اینا یادم بیفته خوشحال بودم. سه ماه و ده روز نه، فقط ده روز بعد از این که بهم پیام داد: «سلام.» و من تمام اون روز رو گریه کردم، و تمام فرداش رو هم گریه کردم، و شبش ازش خواستم که تلفنی حرف بزنیم، و تمام روز بعدش رو هم گریه کردم، و تمام روز بعدش رو هم، تا که چشم‌هام خسته شد و گلوم درد گرفت و اشک‌هام تموم شد، بله، ده روز بعد از این که بهم پیام داد و من نمی‌فهمیدم چرا برای چیزی که سال‌هاست کفن‌پیچیده و توی‌تابوت‌گذاشته دفنش کرده‌م دارم این طور بدون توقف گریه می‌کنم و بعد هم ناگهان یک روز صبح بیدار شدم و از شدت اضطراب امتحان‌ها دیگه بهش فکر نکردم، ده روز بعد از این‌ها بالأخره وسط پاتنم خوندن یادش افتادم و متوجه شدم که چه قدر خشمگینم. چه قدر ازش ناراحتم که تمام اون سال‌ها که خوشحال بود نمی‌دید که من دارم می‌میرم. به معنی واقعی کلمه داشتم می‌مردم و هیچ کس نمی‌دید. هیچ کس نمی‌دید. هیچ کس ندید تا وقتی که خودم تونستم کاری برای خودم بکنم. بعدش هم هیچ کس ندید. هیچ کس نموند که ببینه. (فقط یک بار، یک نفر، و ممنونم ازش که در سکوت تماشام کرد که جنگیدم و بیرون اومدم.) بله، داشتم می‌مردم تا وقتی که به خاطر قرنطینه‌ی کرنا فشار اجتماعی کم شد و بالأخره تونستم خودم رو ببینم که دارم می‌میرم. تونستم برای خودم کاری بکنم. حالا که بهتر شده‌م از کجا پیدات شده؟ حالا که دارم راحت نفس می‌کشم و خوشحالم از زندگی واقعی توی دانشگاهی که ازم دزدیده نشده، اومدی که ازم شاکی باشی و بری؟ بعد از سه‌چهار سال کی بهت اجازه داد که خودخواه باشی این قدر؟ ده ساله من رو ندیدی، *من* رو ندیدی، و حالا حتا نمی‌پرسی که امتحان‌هام کِی تموم می‌شه که بعداً حرفت رو بزنی. حتا نپرسیدی که منظورم چیه وقتی می‌گم که زندگی من هم توی این سال‌ها بدون سختی و ماجرا نگذشته. کی بهت اجازه داد؟ چه طور به خودت اجازه دادی این قدر طلبکار باشی؟ چه طور با خودت فکر کردی می‌تونی من رو که یک قاره اون طرف‌ترم گیر این حرف‌ها و فکرها و خاطره‌ها بندازی و خودت فرار کنی؟ می‌خوای بگی نمی‌دونستی که برام اهمیتی داره؟ حتا در عذرخواهی کردن هم خودخواهی عزیزم. چه قدر خشمگینم می‌کنی. چه قدر هنوز اشک دارم که برات بریزم. چه قدر ازت بیزارم، از طرز تفکرت، از سبک زندگی‌ت، از مدل شوخی‌هات، از رفتارت با خودم، با دیگران بیزارم. چه قدر به نظرم آدم اشتباهی هستی و چه قدر گریزی ندارم از باز همون قدر دوست داشتنت. اگه یه قاره اون طرف‌تر گیر نیفتاده بودم ده روز پیش که پیام دادی میومدم می‌دیدمت. گفتی تهران نیستی ولی باز هم میومدم می‌دیدمت. هر جا که بودی. همون روز میومدم. پشت تلفن بهم گفتی که از شنیدن صدای اشکی و بغضی‌م اذیت می‌شی و من غصه خوردم و تلاش کردم صدام عادی باشه ولی باز هم میومدم می‌دیدمت. تو رو که سال‌هاست نخواستی من رو ببینی. گفتی گریه نکن و غصه خوردم چون حتا حاضر نبودی رنجی که توش نقش علی داشتی رو تماشا کنی. چون حتا از این که من این همه غمِ غیرقابل‌کنترل دارم هم ناراضی بودی. من داشتم بدون تو زندگی‌م رو می‌کردم و دغدغه‌م این بود که دوچرخه بخرم یا بستنی بخورم و تو به خودت جرئت دادی همه‌ی این‌ها رو به هم بریزی چون خیال می‌کردی من برام مهم نیست و حتا یک بار هم به خودت زحمت ندادی که ازم بپرسی، خودت رو جای من بذاری، یا اصلاً از سر احتیاط نرم حرف بزنی. هیچ کدوم این‌ها رو نکردی و باز هم نخواستی که رنج من رو ببینی. کاش می‌تونستم بی‌تفاوت باشم، حداقل حالا که دستم بهت نمی‌رسه که یقه‌ت رو بگیرم و داد بزنم سرت. حالا که امتحان دارم.

۰۱ خرداد ۰۴ ، ۱۲:۴۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

این را هفته‌ی اول فروردین نوشته بودم.

چای دم کردم. خرما درآوردم و گذاشتم توی ظرف آجیل. جزء هجده را باز کردم که تا ماه تمام نشده، بخوانم. قول داده بودم. برای آقای سرابی است. آقای سرابی که شالگردنش از شاید ده سال پیش هنوز دست من است. آقای سرابی که خودش معلوم نیست کجاست دیگر. البته تنش معلوم است کجاست، بقیه‌اش را نمی‌دانیم. یک جایی متوجه شدم وسط جزء نوزدهمم. خواندن را رها کردم و باقی مناجاتی را که توی راه می‌شنیدم گذاشتم پخش شود. بعد ربنا پخش شد، بعد اذان. بالأخره با خودم تنها شدم. صداها ساکت شدند. چای و خرما. بدنم قند را پذیرفت، ضربان قلبم بیش از حد بالا نرفت. هنوز نمی‌خواستم از جا بلند شوم. همان‌جا کنار تخت که نشسته بودم زیر نور کمرنگ چراغ‌خواب، نینوای علیزاده را گذاشتم که بخواند. قلبم سنگین و خسته است. انگار که خیلی پیر باشم. این همه تقلا برای من زیادی است. تمام می‌کند من را. می‌خورد و از بین می‌برد. دو روز است که باران قطع نشده. کم و زیاد می‌شود اما شب و روز می‌بارد. باران برای زمان‌های بی‌پناهی است، خورشید برای روزهایی که بی‌تابی فقط خاطره است. بی‌رحم است خورشید. چشم را می‌زند. اجازه نمی‌گیرد برای نفوذ کردن تا عمق همه چیز و شعله‌ور کردن و سوزاندن. تِب تِب، تِب تِب، تِب تِب. صدای قطره‌های باران که به زمین و لبه‌ی پنجره می‌کوبیدند. یک‌نواخت. اطمینان‌آور. آهسته. دو روز است که فرو رفته‌ام توی خودم. امیدوارم گلدان آناناسی که هدیه گرفته‌ام زنده بماند. گیاه نور می‌خواهد. زندگی نور می‌خواهد. من برای زندگی در این جهان ساخته نشده‌ام.

***

کلمه‌ها را گم کرده‌ام. همان‌طور که دیگر مداد و قلمو در دستم غریبگی می‌کنند، زبان هم دیگر پابه‌پایم نمی‌آید. زود خسته می‌شود. دو سه جمله می‌نویسم و تمام. همراهی نمی‌کند. دلیلش این است که بیش از حد توانش از مغزم کار می‌کشم.

۲۳ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۱:۲۶ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

صدای رد شدن چرخ چمدان از سنگفرش توی کوچه

تارهای سفید موهایم را با اشتیاق می‌شمرم. یکی سمت راست هست، روبه‌جلو، یکی هم تازگی پیدا شده، تقریباً وسط سرم. گیره را باز کردم و گذاشتم روی میز. چند هفته‌ای هست که مجبورم موهای جلوی سرم را ببندم که موقع کار کردن جلوی چشم‌هایم نریزد. سرم را گذاشتم روی میز، توی حلقه‌ی دست‌هایم. موهای کوتاهم که حالا نسبتاً بلند شده‌اند، ریخت روی دست چپم. دست راستم را بلند کردم و گذاشتم روی سرم، انگار که جسم غریبه. با نوک انگشت‌ها ریشه‌ی موهایم را مالیدم. جهت موها را عوض کردم. بعد دوباره برگرداندم به همان جهت قبلی. خسته و دردناک شده بودند. انگشت‌هایم را کامل فرو کردم توی موها و چند بار همان کار را با دسته‌ی بزرگ‌تری تکرار کردم. بعد دستم را گذاشتم پشت گردنم، روی موها. سعی کردم فقط با حرکت انگشت‌ها و بدون جابه‌جا کردن کف دستم، موها را جمع کنم. نمی‌شد. کوتاه بودند و سر می‌خوردند سر همان جای قبلی. تلاش من هم جدی نبود. بیشتر بهانه‌ای بود برای این که مثل عضو غریبه‌ای، موهایم را نوازش کنم. انگار که از خودم دلجویی می‌کردم. به جای همه‌ی آدم‌هایی که نیستند. دوباره برگشتم وسط سرم. این بار با نوک انگشت‌ها همه‌ی تارهای مو را در دسته‌های کوچک فرستادم به سمت چپ. ریشه‌های موها خسته بودند و پوست سرم کمی چرب. دستم را که بیرون کشیدم، چند تار مو بین انگشت‌هایم مانده بود. انگشت‌هایم را تکان دادم و به زمین افتادنشان را تماشا کردم. چند وقتی هست که ریزش موهایم بدتر شده. مشکل هورمونی است. این را با خودم گفتم و به نوازش کردن موهایم ادامه دادم. یعنی تا کجا این وضعیت برایم قابل تحمل خواهد بود؟

۰۶ دی ۰۳ ، ۰۱:۱۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

بروزناپذیر

گاهی دلم برای خودم می‌سوزد. برای کودکی که بودم، نوجوانی که بودم. هیچ کس نمی‌فهمید مشکلم کجاست، حتا خودم. آثارش همین‌جا پیداست. پر از خشم و رنج و ناتوانی بودم، توی یک قفس شیشه‌ای. حالا دست کم می‌دانم که توی قفسم. می‌دانم دیوانه‌ای که در من زندگی می‌کند، از کجا سروکله‌اش پیدا شده. می‌دانم چرا با بقیه فرق دارم، چرا بعضی آدم‌ها را بی‌نهایت تحسین می‌کنم، چرا به نظرم می‌رسد همیشه دارم نقش بازی می‌کنم.

چه قدر ناراحتی‌ها و خوشحالی‌هایم شبیه همه‌ی آدم‌هاست. چه قدر معمولی‌ام.حالا هم مثل همه‌ی این آدم‌های معمولی از تمرکز کردن ناتوانم. به نظرم این‌ها اثرات دلتنگی است. دلتنگی از همه جهت. وقتی تصور می‌کنم که شش ماه دیگر همین وضعیت ادامه دارد، یک گردباد کوچک توی سرم به راه می‌افتد و همه‌ی کاغذها را پراکنده می‌کند. فکر نمی‌کردم اینقدر دلتنگ بشوم. فکر می‌کردم متفاوتم. در واقع الآن هم دلتنگ نیستم، فقط به طور مستمر و چسبنده‌ای کلافه‌ام، یک جور کلافگیِ بروزناپذیر. می‌خواهم چیزی را آنقدر فشار بدهم تا بشکند. نیاز دارم آسیب بزنم. اگر این قدر خودآگاه نبودم، و اگر این قدر هی جلوی خودم را نمی‌گرفتم، می‌خواستم ناخن‌هایم رو فرو کنم توی پوستم. خنج بکشم روی صورتم. ساعدم را فرو کنم توی دهنم و محکم دندان‌هایم را روی استخوان فشار بدهم. دکمه‌های کیبرد لپ‌تاپ را با خشونت و چندتا چندتا از جا بکنم و پخش کنم. دو طرف مانیتور را بگیرم و خم کنم، زور بزنم تا بشکند. حتا اگر همه‌ی این کارها را بکنم هم نتوانسته‌ام کلافگی‌ام را بروز بدهم.

وقتی اول بهار، و بعد با بقیه در میانه‌ی تابستان، خداحافظی می‌کردم، قصد کرده بودم که برای مدت طولانی خداحافظی کنم، فرض کنم خیلی‌ها را هیچ وقت دیگر قرار نیست ببینم. تا همین دو هفته پیش هم مشکلی نداشتم. ترک عادت که گفته بودند موجب مرض است، اما انتظار داشتم من متفاوت باشم. همه‌ی آن چیزهایی که برایم عادی شده بودند را رها کرده‌ام، همه‌ی چیزهایی که بهشان عادت داشتم را. اتاقم را، خانواده‌ام را، پژوهشکده را، و رفته‌ها را. در عوض توی خیالم هی خانه می‌سازم. مرض همین است. آدم‌هایی که دوست دارم را دعوت می‌کنم و برایشان چیزکیک شاتوت درست می‌کنم. خورش مرغ با پیاز و هویج و فلفل‌دلمه‌ای سبز و خلال بادام و زرشک. دیروز تا ترمینال مرکزی رکاب زدم که آب‌انار بخرم برای غذا. اول فقط نصفش را ریختم توی آرام‌پز. آخر بعد از سه ساعت جوشیدن دیدم هنوز مزه ندارد، مجبور شدم همه‌ی بطری را سرازیر کنم توی خورش. غصه‌ام شد. با پولِ این دو لیوان آب‌انار و دو ساعت کرایه‌ی دوچرخه می‌توانستیم با هم، حالا که فصل انار هم هست، دو تا آب‌انارآلبالوی مخصوص بگیریم که لواشک انار و رب‌انار هم دارد. دانه‌های ترد و تازه‌ی انار هم دارد. هر قلپ یک مزه‌ی متفاوت داشته باشد. من ذوق کنم. بخواهد لیوانم را نگه دارد که وسایلم را جمع کنم و بهش اعتماد نکنم. اما مسئله دقیقاً همین است. مسئله دقیقاً همین است که من هی شب به شب توی خیال غرق می‌شوم و فردا صبح که چیزها آن طور نیست که من تخیل کرده بودم، ناامیدی گوشت و پوست و استخوانم را به دندان می‌گیرد.

ابرها را می‌بینم و ذوق می‌کنم. توی باد چشم‌هایم می‌سوزد. برای هفته‌ای که پریود خواهم بود از قبل، از خیلی قبل، غذا آماده می‌کنم. بعد متوجه می‌شوم که غذاها دیگر بیمزه‌اند. متوجه می‌شوم که مسئله‌ی اصلی در طعم غذا این است که خیلی وقت است پوست آدمی را لمس نکرده‌ام. حتا پوست سگ و گربه‌ای را. هفته‌ها، شاید ماه‌هاست که دست کسی را نگرفته‌ام، حتا با کسی هم دست نداده‌ام. حتا هنگام دادنِ وسیله‌ای به کسی، تصادفاً، انگشت‌های یکدیگر را لمس نکرده‌ایم. کمبودِ آدم دارم. وسط شهرم و تشنه‌ی وصل شدن به انسان‌ها. وقتی تلاش می‌کنم که با کسی حرف بزنم، حوصله‌ام را سر می‌برد. تصور این که این وضعیت قرار است شش ماه دیگر هم ادامه داشته باشد، عذابم می‌دهد. امیدوار بودم نوشتن باعث شود این توفان آرام بگیرد. بدتر شد. یک ساعت گذشته و من هنوز نتوانسته‌ام برگردم به متنی که می‌خواندم.

۲۶ آذر ۰۳ ، ۱۸:۲۳ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid