چای دم کردم. خرما درآوردم و گذاشتم توی ظرف آجیل. جزء هجده را باز کردم که تا ماه تمام نشده، بخوانم. قول داده بودم. برای آقای سرابی است. آقای سرابی که شالگردنش از شاید ده سال پیش هنوز دست من است. آقای سرابی که خودش معلوم نیست کجاست دیگر. البته تنش معلوم است کجاست، بقیه‌اش را نمی‌دانیم. یک جایی متوجه شدم وسط جزء نوزدهمم. خواندن را رها کردم و باقی مناجاتی را که توی راه می‌شنیدم گذاشتم پخش شود. بعد ربنا پخش شد، بعد اذان. بالأخره با خودم تنها شدم. صداها ساکت شدند. چای و خرما. بدنم قند را پذیرفت، ضربان قلبم بیش از حد بالا نرفت. هنوز نمی‌خواستم از جا بلند شوم. همان‌جا کنار تخت که نشسته بودم زیر نور کمرنگ چراغ‌خواب، نینوای علیزاده را گذاشتم که بخواند. قلبم سنگین و خسته است. انگار که خیلی پیر باشم. این همه تقلا برای من زیادی است. تمام می‌کند من را. می‌خورد و از بین می‌برد. دو روز است که باران قطع نشده. کم و زیاد می‌شود اما شب و روز می‌بارد. باران برای زمان‌های بی‌پناهی است، خورشید برای روزهایی که بی‌تابی فقط خاطره است. بی‌رحم است خورشید. چشم را می‌زند. اجازه نمی‌گیرد برای نفوذ کردن تا عمق همه چیز و شعله‌ور کردن و سوزاندن. تِب تِب، تِب تِب، تِب تِب. صدای قطره‌های باران که به زمین و لبه‌ی پنجره می‌کوبیدند. یک‌نواخت. اطمینان‌آور. آهسته. دو روز است که فرو رفته‌ام توی خودم. امیدوارم گلدان آناناسی که هدیه گرفته‌ام زنده بماند. گیاه نور می‌خواهد. زندگی نور می‌خواهد. من برای زندگی در این جهان ساخته نشده‌ام.

***

کلمه‌ها را گم کرده‌ام. همان‌طور که دیگر مداد و قلمو در دستم غریبگی می‌کنند، زبان هم دیگر پابه‌پایم نمی‌آید. زود خسته می‌شود. دو سه جمله می‌نویسم و تمام. همراهی نمی‌کند. دلیلش این است که بیش از حد توانش از مغزم کار می‌کشم.