این از بزرگ ترین ترس های زندگی ام بوده. این که انباشت اندوه دیگران در تو، از پا درت آورد. این که من هم یکی از کسانی باشم که سر روی شانه ات گذاشته و هق هق لرزیده، خشم و درد و تنهایی هایش را در نوک انگشت هایش خلاصه کرده و با آن ها محکم بازویت را گرفته. نمی خواهم فقط آن نقطه های نیمه دردناک باشم که یادآوری شان ملقمه ای را در تو بیدار می کند مرکب از رطوبت و ترحم.
من خودم را با نخ قطره قطره ی اشک هایم به لباست دوخته ام؛ اما چرا هیچ یادگاری از محبت نمی تواند بر دستت ماندگار شود؟