اوج ها و حضیض ها را بی نوشتن گذرانده ام. بعد، همه چیز که از سر گذشته، خواسته ام بنویسم و مزخرفِ خالص نوشته ام. به دوره ی حضیضِ زمستانه رسیده ام، و از سودنِ روحم به مرزهای شباهتم با دیگران، خیلی زود خسته می شوم. گمانم همین است که دوباره ناچار شدم بنویسم، باز هم کسی نیست که بتوانم حرف زدنش را تحمل کنم.

گفت: «چشم هایت انگار مه گرفته اند.» آن قدر دقیق گفت که به سختی اشک ها را نگه داشتم. خوشم می آید از دقتِ نظرش، از سلیقه اش، از گره زدنِ روسری اش. ولی می دانم که این هم مثل همه ی آن های دیگر، می گذارد و می رود و به راحتی از واژه هایی استفاده می کند که من جرئت ندارم حتا هجی شان کنم. نه که بِرَود، همان جا ایستاده و من کافی است طناب بیاندازم، و قدمی به جلو بردارم، و بردارم، و بردارم، که بفهمم از جایش تکان نخواهد خورد. واقعیت این است که هیچ کس از جایش تکان نخواهد خورد. هر طناب انداختنی بیهوده است.

قبل تر ها، از تنها دیدنِ خودم، و از تصورِ زندگیِ تنها و بدون همراهِ واقعی لذت می بردم، و فکر می کردم واقعا تنها هستم. بعد فهمیدم که تنها نبودم و نمی فهمیدم تنهایی چیست و دنبالش بودم، و حالا فهمیده ام و واقعا لذت بخش است. بعدتر، الهه را شناختم که بودنش بهتر از تنهایی بود، و سمانه موسوی و گلشن، و تنهاییِ واقعی که دست داد، یک سالِ تمام رنج کشیدم. حالا تکلیف چیست؟ اهلی ام کرده اند و رفته اند. اهلی ام کرده اند و بعد فهمیده اند من آدمِ اشتباه بوده ام. اهلی ام کرده اند و حالا من باید برگردم بروم دنبال آن مار زنگی که سبکم کند، بَرَم گرداند به سیّارَکَم.

از مادرم و پدرم از همان جهت دورم، که از الهه و گلشن، و این دردآورترین وضعیتِ این روزهایم بوده. مانده ام این میانه، نه هم سخنم را این جا پیدا می کنم و نه آن جا. حرفش را با من نمیزنند، ولی به هم می گویند و من می شنوم. همچنان می شود ترشی درست کرد، و چینی شکسته سمباده زد، اما زندگی با یک جمله، یا حتا کلمه، صفای مطلوبش را از دست می دهد و دیوارهای نقاشی شده اش فرو می ریزد و از صفا و صداقتی که خیال می کردیم هست، جز تظاهر نمی ماند.

وای اما -با که باید گفت این؟- من دوستی دارم

که به دشمن باید از او التجا بردن.