تا ظهر در رختخواب ماندم. نیکا پیام داده بود که شنبه ساعت چهار می خواهد انقلاب باشد. بعد از یک روز (یا دو روز؟ نمی دانم کی پیامش را خوانده بودم) جواب دادم که اگر بیدار بودم می آیم. هی خوابیدم و بیدار شدم. تمام شب هم همین خواب و خیال بود. نفهمیدم کی بیدارم و دارم تخیل می کنم، کی خواب می بینم. فقط تصویر هایی از دو روزِ اردو رد می شدند و من خیره نگاهشان می کردم:
شب، لحظه ای که می گویم «خداحافظ ریحانه» فقط برای به رخ کشیدن رفاقتی که با بچه های ورودی به هم زده ام.

نگاهِ دختری که عینکش و دهانِ کش آمده اش موقع خندیدن مرا یاد حسنای دوستداشتنی می اندازد.
صورت متعجب گلشن که من لپ هایش را از دو طرف محکم کشیده ام (این یکی خیلی تکرار می شود. هنوز هم باورم نمی شود این کار را کردم!)
الهه که صدای خنده اش در گوش من می پیچد و از محبتِ محبوب لذت می برد (نیمه شب پیامک بهاره را خوانده و از شدت التذاذ درمانده شده است). من که از او بیزارم.

تصویر بعدی بیشتر صداست. معلم قدیمی که اعتراف می کند که می خواست در مشتش باشیم و تن نمی دادیم. من که تأیید می کنم. من که به معلم هیچ وقت قدرت ندادم. منظورم ادب نیست. به خانم نصری که داد می کشید و تهدید می کرد و نمره نمی داد و بیرون می کرد و لای لفافه می گفت «منم که سر کلاس قدرت دارم» بی تفاوت نگاه کردم و بی تفاوت از کلاس بیرون رفتم. با ادب و آرامش تسلیمش کردم. خانم محمودی را که رو بازی می کرد رها می کردم؟! جنگ قدرت بود. به وضوح جنگ قدرت بود. انگار می گفت «اعتراف کن که تسلیمِ منِ شده ای، در عوض همه چیز می دهمت» خیره نگاهش می کردم و می گفتم چیزهایت برای خودت. بلند بلند گفت که دست نیافتنی بودید. از صداقتش خوشم آمد. به لبخند گفتم که «بله! حتا سعی می کردم لبخند نزنم.» خندید. همه خندیدیم. ادامه دادم :«حتا هنوز هم همین طورم» میان خنده بود. همان طور با خنده چرخید که مثلا من قهرم. چرخیدم و رفتم. چرخیدم و رفتم. چرخیدم و رفتم. چرخیدم و رفتم.
بچه ها که دورشان را می گیرند ته چشم معلم‌ها چیزی پیداست. چیزی که چرخ می خورد و داد می زند که من به شما و به توجهتان محتاجم. الهه گفت نباید این حرف را می زدی. شاید ناراحت شده باشد. من نمی خواهم کسی را ناراحت کنم؛ اما فکر می کنم که این رابطه ناعادلانه است چون بچه نمی داند که خانم معلم چه قدر محتاج است. نمی داند که اگر رهایش کنند، مثل معتادها بی توان می افتد گوشه ای و این نیرو و زیبایی و اعتماد به نفس، همه را از دست می دهد. بچه ها اما نمی توانند دل بکنند. عادت کرده اند ریزه خور معلم باشند. این معلمی را که تمام مدت قدم پیش می گذارد و حرف می زند و می دهد (به داد و دهش یافت آن نیکُوی) سفت نمی چسبند، معلم حسابش نمی کنند. ما هم هیچ وقت معلم حسابش نکردیم؛ اما مراقبش بودیم، رهایش نمی کردیم. این یکی هیچ وقت قدم پیش نمی گذارد. همیشه منتظر است بچه ها پیش بیایند و ادای منتظر نبودن در می آورد. آن وقت بچه ها التماسش می کنند. قدرت را تقدیمش می کنند. دورش حلقه می زنند. شاید هم حق دارند، چیزهایی که بهشان می دهد حسابی آدم را ارضا می کند. خوب بلد است محبت کند؛ اما باید قدم اول را بگذاری، قدرت را بدهی.
من هم دوست ندارم پا پیش بگذارم. شاید به خاطر همین شباهتی که داریم، بیزارم می‌کند. این واقعیت ترسناکی است. غرور من، درون گراییِ من، خجالتی بودنم و همه و همه، تا این جا باعث شده اند من این طور معلمی بمانم. حالا باید انتخاب کنم. انتخاب کنم بینِ آن چیزی که سما و نورا و بقیه شان در این دو روز از من دیده اند، (آن چیزی که باعث شد باور نکنند من درونگرا و کم حرف و آرامم) و آن چیزی که هستم. بین پا پیش گذاشتنِ گلشن و دور ایستادنِ خودم. بین آن چیزی که تا به حال بوده ام و آن چیزی که این دو روز فرسوده ام کرد. بین معلمِ آرام و دور و مغرور بودن یا پرشور و بی آرام و گرم بودن.

آهٍ کم ربی اعطانی.