گفتم صبر کنم اول عیدتان را به هم نریزم با بیربط نوشتنم. زیاد غر میزنم، غرغرِ اول سال هم دل آدم را بهم میزند. :)
چیزی در من غصه میخورد. غصهی همهی دوستهایی که میخواستم داشته باشمشان. همهی رابطههایی که نابودشان کردم. این را هم برنمیتابم که بگویم خودم هستم که غمگینم، این خواستن و خراب کردن و غصه خوردن را منسوب میکنم به چیز دیگری در خودم. اینها حرفهای مناسبِ اولِ سال نیستند، میدانم. چه کار کنم که حالم با حالتهای زمین هماهنگ نیست؟ چه کار کنم که تعطیلات به من نمیسازد؟ هر کس رها شده در دایرهی خودش. منم که باید مثل همهی دفعاتِ قبل این آدمها را کنارِ هم جمع کنم. انصافا استقامتی که من در ایجاد رابطه و نگه داشتنش دارم، هیچ کس ندارد. همین چند روز پیش بود که ایستادم کنارِ دخترعموی زیبای اتوکشیدهام، فقط چون به من هدیهی بیمصرفِ زیبایی داده بود و باید جبران میکردم. نمیدانم چند دقیقه شد. نفسم انگار که زیرِ آب مانده باشم، راست نمیشد. از بس تلاش کردم که لبخند به لب باشم و بیعلاقه و متبختر به نظر نیایم، صورتم و لثههایم دردناک شدند. دو تا سوال پرسیدم. هر چه پرسید در بیش از یک جمله جواب دادم. با این همه بیشترِ زمانی که کنارش نشسته بودم، به سکوت گذشت و من بچهای که خودش را با در و دیوار میکوبید ساکت کردم و همان جا نشستم. بدتر، پسرعموی خوشقیافهی سفیدم بود که تا مامان بابا رفتند، ما سه تا را گرفت به نصیحت، که درس بخوانید و کار پیدا کنید و فلان. چشمم درد گرفت از بس تلاش کردم ذهنم رم نکند و بیهوا خیره نشوم به قیافهاش، در حالی که به پیازِ شقایقهای توی صندوق فکر میکنم. باز فامیلِ مادریام قبلِ تحملتر است، آن قدر زیاد و بلند بلند مزخرف میگویند که میشود سرگرمِ چیزِ دیگری شد. زیاد غر میزنم؟ زشت مینویسم؟ چون خودم را انداختهام در دامِ هزاران کارِ نکرده، هزاران تعهد، هزاران رابطه. الهه که اشاره میکند به کنایههای آقای راحمی، که ابرازِ تعجب میکرد از دوستیِ ما، غصه در دلم فواره میزند. آن زمان که زندگیمان با هم میگذشت، شنیدنِ این حرفها خندهآور بود. حالا که به ندرت و دو سه ماهی یک بار با هم از خودمان حرف میزنیم، حالا که رابطهمان به جنازهی دوستی هم شبیه نیست، شنیدنِ این جملهها زجرآور است. گفت با الهه برویم خانهشان عید دیدنی و بازی. به تعدادِ صفحاتِ تمامِ کتابهای کتابخانه دوست دارم بروم. فکر کردن به رفتن اما، به پیشنهاد دادنش به الهه، به حسرت خوردنِ روزهای بعدش، منصرفم میکند. چرا خودم را فریب بدهم؟ زندگی که آن طور که من میخواهم نیست. عسی ان تکرهوا شیء و هو خیر لکم؟ بله. بشکن. جدا شوم از این سلسله، از این گرهخوردگی، از این ضعف. بزرگ شوم، مستقل شوم. اینها چرا این همه من را به خود گرفتهاند؟! فانّی توفکون؟ مسئله این جاست که آن ایمانِ سادهدلانه را گم کردهام. عجب. بالاخره این را نوشتم.
***
بالاخره نیم فاصلهای را که به جای زوم اوت کردن مرورگر، نیم فاصله تایپ کند، کشف کردم. :))