دستش را به سمت قله دراز کرد و چارزانو نشست. باد رطوبت ابرهای دور را با خود میآورد. برگشت به سمت قدمهایی که صدایشان نزدیک میشد. آرام دست کشید روی چند شاخه گلی که به دستش داده بود. گلها سرخ بودند. یکی را که بین انگشتهایش پرپر شده بود به باد سپرد. روی داغِ شقایقِ دیگر دست کشید. گفت حالا که نشستیم با آن صدای قرمزِ داغدارت چیزی بخوان.
...
قدم گذاشتیم روی سینهی کوه، جاده را گرفتیم و روی تن کوه، پایین آمدیم. در را که بستیم، دستش را گرفت رو به سوی قله. پنجره باز بود. پیدا بود که باد سفیدیِ ابرها را به گونهاش میکشد.
پیدا بود که باد سفیدی ابرها را به گونهاش میکشد...
:)
+نوشتنت خوشحالم میکنه.