یک دست به لبهی تخت، آرام روی زمین نشست. با احتیاطِ صد چندان نوک انگشتها را روانهی اطراف کرد. دستهی ساز تکیه داده بود به دیوار. کاسهاش را در پهلو جا داد، ساز را در بغل گرفت. نرمهی انگشتها را با بندها هماهنگ کرد و قطعهی بسیار کوتاهی را از حافظه نواخت. حفظ کردن جای بندهای همان قطعهی خیلی خیلی کوتاه هم روزها زمان برده بود. داستانِ نوازندهای را که شنواییاش را از دست داد، میدانست. میدانست رنگ سیم چهارم با باقی سیمها فرق دارد. میدانست حالا انگشت سومش دستان اول، نت فا را نشانه گرفته. میدانست کلی راه مانده تا بتواند صدایی را که در گلویش، و در سینهاش، و در چشمها و دستها و رَحِمش دارد، به انگشتان دو دست بیاموزد. میدانست امشب ماه کامل است. دلش تاب نمیآورد که آن راهِ طولانی، و آن روزها و ماهها و سالها را صبر کند تا بتواند به سیمهای سهتار وصل شود. برای همین ماه کامل بود. برای همین نور ماه کامل، هر چند مخلوط با چراغهای کوچه، کمی فضای اتاق را روشن میکرد. دیدن روشنایی مهم نبود. اثرش را میشد بر زبری گلیم کف اتاق حس کرد. دوباره قطعهی کوتاه را نواخت. میدانست جهان هنوز چیزی کم دارد.