حدس می زنم همه چیز دیگر تمام شده باشد. جایی برای جبران نیست.شرایط هیچ کدام از ما به آن چه که بود باز نمیگردد. از این آرزو که برای همیشه کنار هم باشیم گذشتهام. نه فقط زندگیها و مشغولیتهامان دیگر با هم نمیخواند، میخواهد ازدواج کند و کسان دیگری را بیشتر از من دوست دارد، به نظرم سبکبالی فیلسوفانهاش را هم یک جایی در این چهار سال گم کرده. دلم برای عدالتفر میسوزد، قلب زیبایی دارد. اگر چه تفاوتهامان بسیار باشد، اما تنها دیدنش چیزی را در من آتش میزند. همه چیزشان مثل من و الهه پیش میرود با این تفاوت که هر دو تیزتر و قویتر از ما هستند و البته نیمهی درونگرای آنها المپیادی نشد. دردناکتر هم هست: هر دو دانشجوی یک دانشکدهاند. چرا آدمها تنها هستند؟ ایمانم که ضعیفتر شد، احساس تنهایی هم قوت گرفت. خسته شدهام، از بعضهایی که میشکنند و شانههایی که میلرزند اما هیچ اشکی همراهیشان نمیکند. در عوض، رهایی و گنگی دیگری کشف کردهام که مثل حال بعد از گریه باشد: کم خوابی.
یک بار غزل ابراز تعجب کرد از تعداد زیاد آشناهایم در سطح دانشگاه. حق نداشت. شناختنهایی بیعمق، بدون جوی احساس نزدیکی، سنگهایی که حتا امواج دایرهای هم روی سطح آب به جا نمیگذارند.
چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب و اندر آب بیند سنگ
دوستان و دشمنان را میشناسم من
وای اما با که باید گفت این، من دوستی دارم
که به دشمن باید از او التجا بردن
***
انسان چه قدر بیچاره است!
***
با شما هستم از سایت دانشگاه، بعد از سوختن کامپیوترم و از دست دادن اینترنت در دانشگاه! زندگی راحتتر از این هم میتوانست باشد؟ :/