شعله بر شاخه‌های سبزِ مرکبات روییده است. از لا به لای برگ‌های سبزِ سیر، چراغ‌های جشنِ زمستانی پیداست. مهم نیست چه قدر غبار، چه قدر دوده، چه قدر هرس نصیبشان کنیم، ریشه‌های نارنج دست از روییدن بر نمی‌دارند. داستان، داستانِ سرزمینِ میانه است: آتشی که شاخه را نمی‌سوزاند، غمی که زخم‌ها را بهبود می‌بخشد. حکیمان و خردمندان و آینده‌نگران ما را ترک کرده‌اند، تنها نگاهشان به ما مانده. کسی دستِ ما را نخواهد گرفت. کسی به تواناییِ ما باور ندارد. با این حال خیال می‌کنیم چیزهایی در این سرزمین هستند که ارزشِ جنگیدن دارند. به باریکه‌ای چنگ زده‌ایم: شاید این بار شعله درخت را نسوزاند. همین است که پیدا کردنِ راه سخت است. درمانِ غصه‌های ما خیالی است، چون درمان باید از جنسِ درد باشد.

در میانِ شب از رنگ‌ها گفته‌ام؟ دست به تنه‌ی نحیفِ نارنج بکش. زیبایی‌های عالم به گریه‌ات خواهد انداخت. برای همین می‌گویم انسان اگر رنج نکشد انسان نیست. برای همین می گویم اگر رنجی نباشد، در خود هزاران رنج می‌آفرینیم. برای همین می‌گویم زیبایی‌ها گریه‌آورند، دست‌ها گریه آورند، چشم‌ها و کوه‌ها و لبخندها گریه‌آورند.

کاش زمان دست از بازی کردن بکشد.

به هذیان افتاده‌ام.