آن روزهایی که تمام وقت دانشجویی میکردم، بهترین روزهای زندگیام بود. من کارهای نکرده زیاد دارم. قلبم به این راحتی آرام نمیگیرد. حواسم جمع نمیشود به کار. دل نمیدهم. هیچ کاری برای من به قدر کافی مهم نیست. فقط، گاهی، آدمها میتوانند تمام حواسم را به خود جلب کنند. آدمهایی که میتوانم ساعتها در سکوت تماشایشان کنم، میتوانم در کنارشان بنشینم و با خودم خلوت کنم. میتوانم در حضورشان احمق باشم و از حماقتم نترسم. آدمهایی که نگاهشان میکنم و خودم را میبینم. حیف که این جور آدمها وجود خارجی ندارند. پریِ آینهواری هست که پشت چشمها مینشیند و چنین خاصیتی به آنها میدهد. حیف که پری هیچ کجا آرام نمیگیرد و حیف که تمام زندگی من باید صرف دنبال کردن پری از چشمهای این آدم به چشمهای آن آدم شود. برای همین چیزها بود که دانشجوی تمام وقت بودم. چون نیاز داشتم چیزی باشد که صبح تا شب را به هم وصل کند. پختن و لقمه کردن ناهار فردا را به آموزشگاه زبان، به حلقهی تاریخ، به مدرسه، به کلاسهای علومج و به درس متافیزیک و به تنهاییهای پشت مرکزی یا پشت شمشادها. چیزی لازم بود که جست و جوی بی وقفهی من را توجیه کند. بیآرامیِ دقیقههایی که در راه بودم و با موسیقی پر میشد را، چیزی باید در دست آرامِ خوابهای سرکلاس میگذاشت، وقتی که جسم خستهام موفق میشد تمرکز کند. پاسخ، دانشجویی بود. غذا پختن و درس خواندن و معاشرت کردنم، همه مثل هم بودند: با حساب و کتاب، با نمرهی مشخص قبولی، با احتمال ارشد مستقیم. هی فکر کنم به این که چند واحد چی گذراندهام، هی چرتکه بیاندازم که این نیم ساعت بین کلاس را تنها سر کنم یا نه، ساعتها را بشمرم که چه روزی کدام آموزشگاه بروم و چه قدر در مدرسه وقت بگذارم. مهم این است که کارهای بیشتری بکنم، جاهای بیشتری بروم و آدمهای بیشتری ببینم: نمونهی آرمانی دانشجو. شاید فکر کنید با این حسابگریها پریِ آینهوار پیدا نمیشود. خیلی هم عالی، گر تو بهتر میزنی بستان بزن! پری را چه طور پیدا میکنند؟
البته متناقضنما است، ولی ملهم از من دانشجوی تمام وقت نیستم.