چیزی در هوا عوض شده بود و این را میشد حس کرد. جنس بادی که از لای درز پنجره میوزید فرق داشت؛ بوی برفهای کهنسالِ دوردستها را با خود میآورد. ماشین آهسته آهسته منحرف شد به سمت راست، کمی در شانهی خاکی پیش رفت، و ایستاد. در را باز کرد. دستی که به سویش میآمد را میانهی راه پیدا کرد و بیقرار از نفس کشیدن و بوییدن، پیاده شد. دستها را محکم گرفته بود و با این حال دائما سکندری میخورد. آرام نداشت. آتشی درونش روشن شده بود، جویباری به راه افتاده بود. ذرات کاه در او به حرکت درآمده بودند و به سمت جان هستی کشیده میشدند. ستارهها و سیارهها در او شکل میگرفتند و میدرخشیدند و به هم میخوردند و سیاهچاله میشدند. قدمهایش صدای علف تازه داشت. پارچههایی که در باد میرقصیدند گوشش را غلغلک میدادند. همیشه زیر نور ماه نواخته بود و حالا قرار بود آفتاب به نواختنش گوش بدهد. قرار بود صدایی از سیمهای، چنان که گفتهاند، طلایی برخیزد، به گرمای روشن آفتاب بپیوندد و با باد همسفر شود. صدای نواختش قرار بود دورتر و بالاتر از خودش برود. میدانست که میرود چون باد را لای انگشتانش حس میکرد که میگذرد و بالا میرود. این باد صدا را تا ناکجاآباد میبرد، همان طور که، گفته بودند، دانههای قاصدک را. قاصدکها، دانهای در دست، مثل صدای ساز پخش میشوند و میرقصند و بالا میروند و در دورها گم میشوند.
وقتی که آتش و رودخانه و اسب را، بالاخره، در خود گنجانید، کمک خواست و نشست و ساز را گرفت. سفیدهای باربرداشته را همراه بوی علفها و سردی بیرمق برفها و همهمهی دور حشرهها راهی کرد. باشد که شب به مذاق آفتاب هم خوش بیاید.
موقع برگشت به نظرش آمد شانهی خاکی، جادهای بوده است کوتاه و فرسوده، جدا از مسیر اصلی.
(=