آن لحظه‌ای که مادرخوانده سر میز شام اندرو اسکات را به عنوان کشیش معرفی کرد، با لحن راننده تاکسی تیرخورده‌ای زیر پای شرلوک داد زدم: موریارتی! در کمتر از 24 ساعت سه بار این سریال را از ابتدا تا انتها دیدم و شش صفحه‌ی دفتر را سیاه کردم. برای همین فکرکردم بهتر است نوشته‌ها را مرتب کنم، تایپ کنم و این جا هم ثبت کنم. احتمالا ارزشش را داشته باشد. باید روی ادامه‌ی مطلب کلیک کنید  چون می‌دانستم برای بعضی اسپویل نشدن داستان مهم است.

بیننده آن جایی با داستان خداحافظی می‌کند که پس از کش‌وواکش‌های فراوان و با پایی لرزان روی مرز بیم و امید ایستادن، بالاخره می‌بیند کشیش تصمیم گرفته است که به عهدی که با خدا بسته وفادار بماند و از دختر کافه‌دار، که شخصیت اصلی داستان است، می‌خواهد دیگر به کلیسا نرود. منصفانه نیست. کافه‌دارِ درخودفروشکسته‌ی تازه‌سربلندکرده، عشق را به خدایی می‌بازد که به وجودش باور ندارد. کشیش، اگرچه او هم عاشق بود، به خاطر باوری که داشت او را رها کرد یا کنار گذاشت، اما دختر کافه‌دار هیچ مکان امن دیگری در زندگی‌اش ندارد. پدرش نمی‌تواند از او حمایت کند و خواهرش را خودش به فنلاند فرستاده است. حتا دوستی هم ندارد، که مثل وقتی که مادرش را از دست داده بود، با او حرف بزند. کافه‌دار در صحنه‌ی آخر حتا دوربین را هم رها می‌کند و واقعا تنها می‌شود.

شاید مکافات جنایتی را می‌کشد که در حق دوستش مرتکب شده است؟ چرا این کار را با بو کرد؟ در خاطراتش شاد به نظر می‌رسد. تحت فشار نیست. تنها نیست. کسی هست که تأییدش کند و نیازی ندارد برای دیده شدن و احساس زنده بود به رابطه‌ی جنسی پناه ببرد. دارد؟ این را به ما نمی‌گوید. فقط می‌گوید که به دوستش خیانت کرده است و در حالی که می‌کوشد به ماحصل خیانتش، به تنهایی‌اش و به شکل رابطه‌اش با خانواده‌اش بخندد، می‌بینیم، و احتمالا خودش هم می‌داند، که خاطره‌ی این خیانت زندگی‌اش را در هم شکسته و همچنان می‌شکند. در هر کاری و در هر رابطه‌ای بو را به یاد می‌آورد و گویی به دنبال چیزی است که پیدا نمی‌کند. تنهاست. تنهایی‌اش غم‌انگیز و آزاردهنده است ولی مشکل این نیست. وقتی بو را داشت، حتا قبل‌تر، وقتی مادرش را هم داشت، زندگی‌اش تَرَک‌هایی داشته است، تَرَک‌هایی که به خیانت به بو منجر شد. بعد از خداحافظیِ آخر با کشیش هم تنها است، اما به نظر می‌رسد اوضاع رو به بهبود است. پس مشکل کجاست؟ الکل؟ توجه بیش از حد به رابطه‌ی جنسی، به بدن؟ کمیلا پریکر (Sharp Objects) هم این مشکلات را داشت، اما او در اصل به دنبال فراموش کردن چیزی بود. کافه‌دار می‌خواهد چه چیزی را فراموش کند؟ خودش را؟ ناامن بودن خودش در بدنش را؟ آشنایی با کشیش چه طور باعث می‌شود اوضاع رو به بهبود برود؟ البته تغییر فصل یک به فصل دو نشان می‌دهد که اوضاع رو به بهبود است، اما ما هنوز همراه کافه‌دار بودیم، یعنی مشکلی در کار بود، و بعد از آشنایی با کشیش توجه‌اش به ما کمتر و کمتر شد تا جایی که خداحافظی کرد. چرا؟ یک نفر نوشته بود چون این رابطه با امیدِ ارضاءِ بدنِ کسی شروع نشده بود، کشیش حامی عاطفی محکم و مناسبی بود و کافه‌دار (از این جا به بعد را من می‌گویم) نه برای ارضاء بدن خودش یا بدن او، بلکه برای آن می‌خواست با کشیش رابطه داشته باشد که بیش از آن دوستش داشت، و بیش از آن طالب نزدیکی به او بود، که به نشستن در کنارش راضی باشد.

برای همین حضور بو مشکل را کاملا حل نکرده بود، قرار هم نبود حل کند. البته شاید می‌توانست، شاید مادرش هم می‌توانست، به هر حال نیاز بود فهم کافه‌دار از خودش و بدنش عوض شود. اول یاد گرفت میل جنسی‌اش را سرکوب یا کنترل کند (البته به بهای سنگین خیانت به بو) و بعد معنای درست آن را تجربه کرد. برای همین نمی‌توانست و نمی‌بایست با کشیش «دوست» بماند. او هرچند کشیش را به خاطر ارضای بدنش نمی‌خواست، بدون آن هم نمی‌خواست. هلو را با هسته‌اش می‌خرند، اما نه به خاطر هسته‌اش. (نادر ابراهیمی در یک عاشقانه‌ی آرام) این که هسته را از هلو دربیاوری و بفروشی هم نمی‌شود، چون هلو با هسته‌اش هلو است. اما هسته داشتن نیست که هلو را هلو می‌کند. بگذریم. برای همین اخلاقی‌ترین کار قطع رابطه است، حتا اگر بتوانند، برخلاف شخصیت‌های فیلم‌های جدید غربی، خویشتن‌دار باشند. باید اجازه بدهند زمان کار خودش را بکند، همان طور که با بو کرد، همان طور که شلوغی و کارِ کافه کمک کرد کافه‌دارِ فصل اول به کافه‌دارِ فصل دوم تبدیل شود، و البته در این مسیر کمک مرد آزارگر (یا مدیر؟) تعیین‌کننده است.

کافه‌دار و آزارگر دو تا آدم شکسته بودند که سعی کردند به هم کمک کنند، چون دیدند که هر دو در تلاشند زندگی‌شان را تعمیر کنند. آدم‌های شکسته معمولا نمی‌توانند به هم کمک کنند و معمولا آن‌قدر شانس ندارند که کمک به موقعی دریافت کنند. آدم‌ها همیشه سعی می‌کنند شکستگی‌شان را از هم پنهان کنند. اگر این طور نبود، پدر و خواهر ثروتمندش نمی‌گذاشتند کسب‌وکار کوچک او و دوستِ درگذشته‌اش زمین بخورد، لااقل با دادن همان «وام». ناراحت‌کننده است. بگذریم. به هر حال او توانسته است فراموش کند و سبک زندگی‌اش را هم تغییر دهد.

نیروی حیات در آدم‌ها حیرت‌آور است. آن‌ها عاشق می‌شوند، بچه می‌سازند، با هزار زحمت بچه‌ها را بزرگ می‌کنند و از پیرها مراقبت می‌کنند که بیشتر زنده بمانند. به بهانه‌ی همین حیات است که جنگ به راه می‌اندازند و کشته می‌شوند. حیرت‌آور است. در این میانه، شکوه چیزی است که نه حیات، نیروی حیات ما را به دنبال آن می‌فرستد. همه‌ی آدم‌ها می‌دانند زندگی «برای» شکوه است، اما رسیدن به آن ساده نیست چون کسی نمی‌داند چیست. فقط اگر اتفاق بیافتد، همه می‌بینندش. کارهای خیلی ساده‌ای مثل رد شدن از خیابان، کتاب خواندن و شعر سرودن ، تخطی کردن از قوانین و حتا پیروی کردن از آن‌ها می‌توانند شکوهمند باشند. (و کشیش هر دو را انجام می‌دهد) شکوهِ هر چیزی را باید جداگانه پیدا کرد چون شکوه در خود کارها نیست، در شدت نیروی حیاتی است که در آن‌ها وجود دارد. دست تکان دادن کافه‌دار برای دوربین در قسمت آخر فصل دوم شکوهمند است. کنار زدنِ کشیش پرده‌ی اتاقک اعتراف را هم شکوهمند است. لحظه‌ای که مرد آزارگر تصمیم می‌گیرد به کافه‌دار وام بدهد هم در خود شکوه دارد. لحظه‌ی شکوهمند دیگر آن‌جایی است که لولومی به دنبال گربه می‌دود (Breakfast at Tiffany’s)، یا به پاول پول ویسکی‌اش را می‌دهد، یا آن جایی که پاول چک 50 دلاری‌ را به لولومی می‌دهد، یا بعد از آرام‌کردن او خویشتن‌دارانه از اتاق بیرون می‌رود. (خویشتن‌داری این غربی‌ها کجا رفته؟) خویشتن‌داری هم شکوهمند است. پشیمانی و غم و حسرت هم می‌توانند شکوهمند باشند، مثل آن لحظه‌ای که کلر به خواهرِ کافه‌دارش می‌گوید نمی‌تواند باورش کند و ما می‌فهمیم کسی که به بو خیانت کرده دوستش بوده و کافه‌دار فرومی‌ریزد. حسرت و غم و پشیمانی هم در خود نیروی حیات دارند.

از لولومی گفتم. با آن که موافقم که دخترهایی که فکر می‌کنند با گیجی و گولی ژانر جذابیت را پاره کرده‌اند کریه‌اند، اما حواس‌پرتی اصیل و واقعی شکوهمند است چون نشان‌دهنده‌ی شور فراوان برای چیزی است: برای علم، برای مذهب، یا هر چه. و این کشیشِ حواس‌پرتِ پرعاطفه‌ی خودمانی، شبیه کشیش‌ها نیست چون فحش‌های رکیک می‌دهد. چون عاشق می‌شود. چون از قواعد تخطی می‌کند. اصلا حواس‌پرتی یعنی تخطی کردن از قواعد با صرف نظر عامدانه یا غیرعامدانه از این که قاعده‌ای نقض می‌شود، مثل این که سیگار روشن را در تور کلاه کسی بگیریم بی ‌آن که در نظر داشته باشیم که نباید سیگار روشن را در تور کلاه کسی گرفت! اما کشیش چرا از قواعد تخطی می‌کند و بعد چرا به آن وفادار می‌ماند؟ چون عاشق کافه‌دار می‌شود؟ چرا عاشق کافه‌دار می‌شود؟ ما می‌دانیم کافه‌دار از  مصاحبت با او لذت می‌برد چون خودمانی، زیبا و نکته‌سنج است. چون عاشق است اما زیادی لطیف نیست. از آن طرف خشن هم نیست. مناسب است. اما کشیش چرا او را دوست دارد؟ اولین بار است که به خاطر کسی از قوانین تخطی می‌کند؟ (به نظر می‌رسد باشد. می‌گوید بارها با کسانی آشنا شده که نظرش را جلب کرده‌اند اما به رابطه‌ی جنسی منتهی نشده است.) چرا به خاطر کافه‌دار حاضر است قواعد را زیر پا بگذارد؟ آیا او هم، مثل کافه‌دار، مرد آزارگر و بقیه، شکسته است؟ چرا در نهایت تصمیم می‌گیرد قواعد را رعایت کند؟ خدا را عاشق‌تر است؟ من دوست دارم فکر کنم این تصمیم او نهایی است، و زمان کار خودش را می‌کند، اما اما آیا روباه‌ها معنای خاصی دارند؟ مثل خوکچه‌ی هندی که گویی اعتماد و امید کافه‌دار است، روباه هم می‌تواند عشق زمینی باشد که کشیش را رها نمی‌کند. این تفسیر روباهی را جایی خوانده‌ام و تزلزل تصمیم کشیش به مذاقم خوش نیامده است. دوست دارم تصمیمی که گرفته است را به رسمیت بشناسم. کشیش قوی می‌ماند. کافه‌دار را رها کرد تا عشق را به تنهایی انجام دهد، اما زندگی فقط عشق نیست.