بیشتر میخواستم، کمتر داشتم. آن قدر کمتر که سر آخر رفت، و من ماندم و دستهای چنگزده به خالی. بدتر این که گفت گاهی شک میکند. البته جدی نبود. میترسید چیز دیگری بخواهد، میدانست که نباید بخواهد. این که جرئت داشت چنین چیزی را به من بگوید، گرد از آینهای زدود که با زحمت خاکش کرده بودم. نگفتم که میخواستمش. میدانستم که نباید بخواهم. دلم به شکستن آینه اما نمیرود: هفت سال بدبختی میآورد.
میگویند پشت دریاها شهری است. شاید فراموش کردن به زحمت رفتن بیارزد.