میخواستم بنویسم، مفصل. بارها شده که پنج دقیقه را در پنج بند نوشتهام. این بار اما چیزی به یاد نمیآورم که بنویسم. اغراق نمیکنم. ساعت گفت نیم ساعت حرف زدهایم، حرف زدهاست. اما من سرجمع پنج دقیقه هم به یاد نمیآورم. اینها که به یاد میآورم هم چیزهایی نیست که گفت، چیزهایی است که در ذهن من شکل گرفت. گمانم خانهنشینی، بی که کسی بویی ببرد، روانم را از هم دریده. تنم هنوز صحنهی پسلرزههاست. دوازده ساعت گذشته اما هنوز تهوع یقهام را چسبیده. بیشتر از دوازده ساعت گذشته اما هنوز بدنم گوشبهزنگ است: کوچکترین اتفاق غیرمنتظره سرم را به دوران میاندازد. کلمهها از دهانم خارج نمیشوند. تکرار. ترس. ضربان قلبم تا توی حنجره احساس میشود. بوم. بوم. سرم داغ میشود. گردنم درد میگیرد. چشمهایم میبینند اما من چیزها را تشخیص نمیدهم. اینها مال امروز است. میخواستم از دیروز بنویسم اما هیچ چیزی یادم نیست. بدتر از همه این است که کسی در تمام این مدت تماشایم میکرد. کسی دید که نمیتوانم نفس بکشم. کسی که هیچ ربطی به من ندارد. دور است. سوراخ کوچک میکروفون صدای نفسهای سنگین و بریدهبریدهام را توی گوشش پخش میکرد. نمیدانم حالت صورتم چه طور بود. فقط صدای نفسهای خودم یادم هست که سخت برمیآمد، کلمههای نامفهومی که گاهبهگاه هل میدادم بیرون، و کسی که در نقطهی دوری نشسته بود و تصویر من را در مانیتورش تماشا میکرد.