به نظر میرسد دیوانگیام دوباره برگشتهاست. دارم خودم را میخورم. شبها تا دیر بیدار میمانم. صبحها زود بیدار میشوم. مشکل اینجاست که نمینویسم. فکر نمیکنم. این بار را به تنهایی کشیدن دشوار است. آن روزها که همراهی داشتم، که امید واهی داشتم، روزهایی که چیزها را نیمه رها نمیکردم گذشتهاست.
دوست دارم متن بخوانم. دربارهی دین بدانم و فکر کنم. دوست دارم هندسه بلد باشم. دوست دارم خوشفکر باشم. موسیقی بدانم. تاریخ را بشناسم. در عوضِ اینها سردم است. لرز دارم. گرسنهام. خوابآلودم.
میخواهم زودتر همه چیز تمام شود. میخواهم چیزی برای دانستن نباشد. راهی برای رفتن پیش پایم نگذارند. میخواهم کف اقیانوس دراز بکشم. جریان کند و گرم آب را روی پوستم حس کنم. چشمهایم را ببندم و حرکت بالههای ماهیهای ریز و درشت را روی صورتم دنبال کنم. کشتیها و قایقها و نهنگها و کوسهها بیایند و بروند و به من کاری نداشته باشند. اصلا ندانند که من آن جا هستم. طوری در اقیانوس حل شده باشم که حضورشان را فقط مثل رد گرمای اتو روی لباس حس کنم. بدانم. تصور کنم.
نمیخواهم حتا جسدی در این دنیا باقی بگذارم. این را عطیه میگفت.
ببخشید خیلی خسته بودم، اینکامت بالا مال پست بعده