اقیانوسی که روزهای پیش آرزویش را می‌کردم دارد خفه‌ام می‌کند. ناکافی‌ام. هر کاری می‌کنم باز هم ناکافی‌ام. حتا دیگر نمی‌توانم بنویسم. خسته‌ام. می‌ترسم. نمی‌خواهم کودک گم‌شده‌ی ناتوانی باشم که اگر مادرش نباشد هیچ کاری جز گریه کردن از دستش برنمی‌آید. متأسفانه هیچ کاری جز گریه کردن از دستم برنمی‌آید. هربار که جلوی این بغضِ دائم را می‌گیرم، یک دستی از غیب می‌آید و خط دیگری روی چوب‌خطم می‌اندازد. جای خلوت و خوبی پیدا کرده بودم برای گریه کردن. حالا که شیوع این ویروس منحوس دوباره اوج گرفته اما دیگر نمی‌توانم به مأمن دروغینم پناه ببرم. کاسه‌ام دارد پر می‌شود. مقاومت در برابر نرم شدن و تکیه کردن به آدم‌ها سخت است. آن قدر وحشت‌زده‌ام که میل دیوانه‌واری به عاشق شدن پیدا کرده‌ام. انگار که عشق جواز موجهی باشد برای نشستن و سر روی شانه‌ی کسی گذاشتن، برای ناتوان و رنجور و بی‌چاره بودن. حیف که حتا همین کار را هم نمی‌توانم بکنم، نمی‌توانم به خودم اجازه‌ی عاشق شدن بدهم. علاوه بر تمام چیزهای دیگر، از عاشق شدن هم می‌ترسم، از تنهایی عاشق شدن. از این که نمورترین و دسترس‌ناپذیرترین زوایایم را این‌جا برای غریبه‌ها و نیمه‌غریبه‌ها تشریح می‌کنم منزجرم، اما آن قدر در لجن‌های کف اقیانوس فرو رفته‌ام که حاضرم به هر چیزی چنگ بزنم، هر چیزی که البته شائبه‌ی استحکام در آن نباشد. چنان از خواستن و نخواستن توأمان لبریزم که کاری جز گریه از دستم برنمی‌آید. ترس از شکست خوردن باعث می‌شود در هیچ زمینی که متر و معیار داشته باشد قدم نگذارم. ترجیح می‌دهم هیچ وقت هیچ سنگی از زمین بلند نکنم، تا این که زمانی سنگی بردارم که از دستم بیافتد. «نفهمیدن» هیولایی است که شب‌ها نمی‌گذارد بخوابم. هر چیزی که از آن می‌ترسم ربطی به نفهمیدن دارد. از این که نفس مادربزرگم در خواب بگیرد و من نفهمیده باشم می‌ترسم، این که تاریخ را نمی‌فهمم دیوانه‌ام می‌کند، و چون هر یاد گرفتنی از ندانستن و نفهمیدن آغاز می‌شود، از یادگرفتن هم واهمه دارم. بر خلاف انتظار، از این همه آشفتگی سرگیجه نگرفته‌ام، فرو رفته‌ام توی صندلیِ سفتِ چرخدار و وقتی به عقربه‌های ساعت نگاه کرده‌ام، باز هم یک روز از تمام جهان عقب افتاده بودم.