نمیدانم داستایفسکی چه طور این کار را کردهاست. شاید نوشتن دربارهی دل بیمایه، تا وقتی شبهای روشن هست، کار احمقانهای باشد. نمیدانم. من در دنیا خیلی چیزها را نمیدانم و این هم یکی از آنها. فعلا مهمترین چیز این است که نمیدانم داستایفسکی چه طور کاری کردهاست که از همان ابتدای داستان منتظر خبر بدی باشم. از همان اول که آرکادی زیر چشمی واسیا را میپایید که خوشحال و بیقرار در آپارتمانشان بالا و پایین میپرد، میدانستم که اتفاق بدی خواهد افتاد. چه طور؟ چه طور از محبت بیچشمداشت این آدمهای معصوم و خالص، پی بردم که واقعهی هولناکی انتظارشان را میکشد؟ چه طور شد که نتوانستم به خودم بقبولانم که لا اقل همین یک بار، حالا که لیزانکا این قدر واسیا را دوست دارد، حالا که واسیا از چنان زندگی سختی توانسته به جایی برسد که شغل و درآمد ثابت داشته باشد، حالا که آرکاری هم لیزانکا را بسیار دوست دارد و لیزانکا آرکادی را، همه چیز به خوبی و خوشی ختم خواهد شد؟ هیچ چیز هیچ اشکالی نداشت، هیچ لکهی سیاهی در هیچ کجای سفیدی این آدمها نبود که بخواهد از جایی درز کند و همه چیز را لکهدار کند. حتا آن کلاه فرانسوی که واسیا به لیزانکا هدیه داد هم مطلقا زیبا و بینقص بود، آدمها که هیچ. دردناکتر از سر رسیدن آن واقعه، دردناکتر از دیدن زوال و فروپاشی، این بود که در تمام لحظات زیبای پیش از وقوع هم انتظارش را میکشیدم. باور نمیکردم که این چیزها واقعی باشد. البته واقعی بود، اما در من تخم شک پاشیده بودند. شاید همین بود که واسیا را دیوانه کرد، همین باور که هر لحظه امکان دارد واقعهای دهشتبار سر برسد. حالا که فکرش را میکنم، شاید هم داستایفسکی چیز عجیب و خارقالعادهای را لای کلمات پنهان نکرده است، شاید صرفا روی همین باور خواننده تکیه کرده که لحظات زیبا واقعی نیستند، که هر لحظه باید منتظر بود که چیزی شوم و وحشتانگیز سر بزند.