تو شهر اشباح گم شدهم. کار یه مشتری رو تصادفا راه میاندازم و همه فکر میکنن خیلی حالیمه، فکر میکنن خیلی بلدم، خیلی میدونم دارم چی کار میکنم. هر کس ازم کاری بخواد انجامش میدم. هر اسمی میتونن روم بذارن. به آدمها ممکنه چیزهایی رو بگم که نباید. هر جای اشتباهی ممکنه برم، و حتا رفتهم. اما اون قدر هر کسی مشغول کار خودشه که هیچ نمیفهمن من چه قدر دارم گیج میزنم. هاکو هم فراموشم کرده. این بدترین بخششه.
تو شهر اشباح گم شدهم. نمیدونم کجام. نمیدونم چی کار باید بکنم. نمیدونم چه طور باید ازش برم بیرون. دلسوزترین و مطمئنترین آدمهایی که ببینم هم جزئی از همین شهر اشباحن. هیچ زندگی زیرزمینیای که بتونه من رو از این مخمصه نجات بده در کار نیست. اگه باشه هم به درد من نمیخوره چون نمیدونم کجام. یادم نیست از کجا اومدهم. کمکم دارم فراموش میکنم که کجا داشتم میرفتم و کسی هم نیست که یادم بندازه. زنده موندن تو شهر اشباح اون قدر سخته، اون قدر شلوغه که فرصت نمیکنم به این چیزها فکر کنم. فقط شبها موقع گاز زدن دلمهی لوبیاقرمز، وقتی آسمون سرمهای رو تماشا میکنم یه چیز محوی از پس سرم بهم فشار میاره. سینهم رو در هم میکشه. یادم نمیاد. فقط همین رو میدونم که یادم نمیاد اما قرار نبود این شکلی باشه. چیزهایی توی خودم دارم که نمیتونم روشون اسم بذارم. نمیتونم از هم جداشون کنم. نمیتونم تشخیصشون بدم. بار این چیزها توی سینهم سنگینی میکنه. هاکو هم از دست رفته. نتونست از پرندههای کاغذی فرار کنه و من هم سر وقت بهش نرسیدم. حالا دیگه هیچ راه فراری ندارم.
هیچ کدوم از چیزهایی که اتفاق میافتن هیچ وقت فراموش نمیشن، حتا اگه نتونی به یاد بیاریشون؟
واقعا هاکو کی بود؟