بخشی از آنچه باعث شده کمتر بنویسم این است که حقیقتاً بهترم. نسبت به سال گذشته همین موقع، خیلی بهترم. مثل این است که به سطح آب رسیده باشم پس از سالها. راه نفسم باز شده، صداهایی از حنجرهام خارج میشود که به گوش خودم و دیگر آدمها معنیدار است، جهان اطرافم را شفافتر از قبل میبینم، و صدای دیگران را میشنوم. گاه و بیگاه اضطراب و بیحالتی حمله میکند و خموده و راکد و ترسخورده در گوشهای پنهان میشوم. بعضی روزها خشمگینم. سهشنبه فریاد کشیدم. من یاد گرفتهام فریاد بکشم و عصبانی باشم. نه در خیالاتم، در واقعیت، طوری که باقی آدمها هم ببینند. طوری که بعد برای خودم تعریف کنند که پنج دقیقهی متوالی داد زدی و لرزیدی، از شدت خشم. از این بابت خوشحالم. این که توانستهام، حداقل بعضی جاها، به جای پسیواگرسیو بودن احساسات واقعیام را بروز بدهم، دلگرم کننده است. این که دیده شدن را تاب آوردم، این که زیر نگاه آدمها متلاشی نشدم و نترسیدم، برایم افتخارآمیز است. و بعد حتا فهمیدم چیز چندان ناراحتکنندهای هم نیست انگار. صداهای دیگر را شنیدم که صدای خودم را به من برمیگرداندند، پشت سر من تکرار میکردند، همراه من بودند. شگفتانگیز است. البته همچنان فکر میکنم من برای جمعیت و گروه ساخته نشدهام، اما همین که در حد لزوم بتوانم توی جمع حل شوم هم رضایتبخش است.
اینها همه خوب است اما میدانم که روانم بیشتر از اینها تعمیر میخواهد. مثلاً وقتی توی اوتوبوس بیماری عامدانه پایم را لمس کرد، هیچ چیزی نگفتم، هیچ کاری نکردم، با این که حالا داد زدن را یاد گرفتهام. یا این که با نشخوار کردن روابطم با آدمها در شش ماه اخیر فهمیدم که هرچند دائماً تابلویِ «حرفتان را به هم بزنید» و «بالغ باشید» دستم میگیرم، با این که فکر میکردم خودم همیشه به این قاعده عمل میکنم، اما بعضی جاها آدمهایی که دوستشان دارم را هل دادهام عقب، چون انتظار داشتم در واکنش به نخواستنم، پیش بیایند. اینها جای کندوکاو دارند. میدانم. این میان تغییر محیط خیلی کمکم کرد، همزمان که نقاطِ گرهخورده را پیدا میکردم، کسانی در اطرافم بودند که من را نمیشناختند و لازم نبود مطابق انتظاراتشان رفتار کنم. یا حتا مطابق انتظاراتشان رفتار کردم: گمان میکردند من بزرگترم و بلدم و باید راه را نشانشان دهم، پس در همین نقش فرو رفتم.
یک نفر هست که در تمام این اکتشافات یک سال اخیرِ من حضور پررنگی داشته، چه با بودنش، چه با نبودنش. نمیدانم توی کیسهی وقایعِ نیامده چه هست، اما میدانم که جزو فهرست چیزهای فراموشنشدنی خواهد ماند. کاش یک روزی به خودش هم این را بگویم.