مدتهاست چیزی ننوشتهام. نه در زیرزمین، نه هیچ جای دیگری. اخیراً یک نفر توانسته راضیام کند که حرفهایی که سابقاً اینجا مینوشتم را برایش بگویم. یک نفر که درمانگر هم نیست و برای همین چیزهای دردناک و زیبا را تبدیل به گرههای روانی احمقانه نمیکند. اجازه میدهد در سیاهیها غرق بشوم. وقتی میگوید میخواهد کمکم کند، عصبانی میشوم. اما میدانم که منظورش واقعاً کمک کردن نیست، فقط بیشتر از آن که متوجه باشد، یا بخواهد به من بگوید، دوست دارد که در کنارم باشد. برای همین تحملش میکنم. در دنیایی که اکثر آدمهایش مزاجم را تباه میکنند، وجود گاه به گاه چنین استثناهایی دلپذیر است. اما حیف که کمتر مینویسم. کمتر نقاشی میکشم. کمتر آرامش دارم. گاهی حس میکنم این همه دویدن، یعنی خود خود زندگی. بعضی وقتها اما به نظرم میرسد بدون نوشتن و کشیدن و نواختن که زندگی نمیشود کرد. مسئله البته این است که بدون پول نمیشود وقتی برای نوشتن و کشیدن و نواختن پیدا کرد، فقط میشود همیشه دوید و هیچ وقت نرسید. شاید برای همین همیشه خستهام. یک بار نیکار میگفت افسردگی در ژنهای بعضی آدمها هست. فکر کنم من یکی از آنها باشم. دائماً مترصد لحظههایی هستم که امید به آینده در آنها غالب باشد. کنجکاویام برای حل معماها هیچ وقت به نحو پایداری به کنجکاوی برای دیدن لحظههای بعدی زندگی تبدیل نشده است. اما هرقدر هم که اصرار داشته باشم که هر کدام از ما در جهانهای دربستهی جدا افتاده زندگی میکنیم، پیوسته احساس میکنم توی پوست بدنم جا نمیشوم. این نوشتن و دویدن هم تلاشی است برای آن که سعی کنم کمی از پوستم برون بزنم. وگرنه طی فرایند غیرمنتظرهی تصعید از میان میروم. این چند روز با دنیا قهر کردم و ماندم توی خانه. آخر شب رفتم بیرون و نقاشی خریدم. مقالههایم را نخواندم و در عوض توی آفتاب پاییزی دراز کشیدم. زیبایی و لطافت از چیزهایی که مینوشتم کم شده و کلمات دیگر مثل آب روان نمیشوند، اصلاً گرانرویام در مواجهه با جهان بالا رفته. خستهام شاید. فرسودگیای از جنس دیگر. حجم زیاد هیجانات باعث شده دیگر چیزی حس نکنم. ابلهانه است. چون آن زمان که خیلی مینوشتم هم خیال میکردم چیزی حس نمیکنم. حالا همان را هم حس نمیکنم انگار. نمیفهمم اصلاً. بیهوده است. لازم است مدتها بنشینم و نگاه کنم تا دوباره نقطهی تعادلی که نیاز دارم را پیدا کنم. تا پیش از آن حتا نوشتن هم بیهوده است. قرار ندارم. هیچ قرار ندارم.