با هیجان زیادی گفت: «مدرسه مون! پنجره ی کلاسم!»
و در اولین فرصتی که توانست دستش را از فرمان جدا کرد، نگاهش را چرخاند به سمتِ ساختمانِ کنارِ خیابانِ فلسطین و دوباره گفت: «مدرسه م!»
و من حتا نپرسیدم: «کدوم پنجره؟»
چیزی پرسید، توضیح دادم: «هی بیل می زنم، رو می آد، بعد تو خودم فرو می رم و و فرو می رم.» گفت: «آقای همسر هم این جوریه.»
و من نگفتم: «متاسفم.» حتا نگفتم: «خب بگو آرمان.»
پنج دقیقه ای مشغول تلفن بود. معلوم بود با آقای همسر صحبت می کند. قطع که کرد سکوت شد. شروع کرد به حرف زدن: «همسرم داره یه کتابی می نویسه درباره ی نظریه ی بازی ها -اصلا تخصصش اینه- و...» توضیح مختصری داد.
حتا نگفتم: «چه جالب.»
نشسته بودیم. دیوار رو به رو پر از عکس بود. یکی یکی اسم می برد: «چه گوآرا، گاندی، برد پیت، شاملو، کلی هم آل پاچینو.»
گفتم: «آل پاچینو کیه؟»
***
دیروز هنوز ادامه دارد:)