سه شنبه روز معلم بود. بعدِ برنامه چند تایی از بچه ها به من هم تبریک گفتند؛ هر چند که مهدیه صدایم می کنند و با فرم مدرسه سر کلاسشان می روم.

چه قدر دهم ها را دوست دارم. هیچ کس نمی فهمد چه قدر دلم برای لحظه لحظه ی دویدن و راه رفتن و حرف زدن و فکر کردنشان می تپد. هدی پرسید: «برنامه شون چه طور بود؟» گفتم: «قابل قبول.» همین است که می گویم هیچ کس نمی فهمد.

چه قدر از دهم ها بیزارم. چه قدر خسته ام می کنند. بعد که زنگشان می خورد و رهایم می کنند/رهایشان می کنم؛ تازه می فهمم چه قدر فرسوده شده ام. انگار که از روحم کنده اند و برده اند. نمی خواهم ذره ای صدای کلاسشان به گوشم برسد.

معلم شان داد می زند. نمی توانم این را تحمل کنم. می خواهم گلویِ معلمِ نامتوجه را بِدَرَم. چه قدر دهم ها را دوست دارم.

چه قدر از دهم ها متنفرم.

***

که در این قفس جانوری هست

از نوازشِ دستانت برانگیخته

که از حرکتِ آرامِ این سیاه جامه مسافر

به خشمی حیوانی می خُروشد.