ماجرا نه تنها با زبان آغاز نشد، بلکه با تربیت بدنی و اندیشه اسلامی هم کاری از پیش نرفت! من هم دل خسته و بی حال، برگشتم به راهروی خودمان و از کارشناس محترم آموزش پرسیدم: منطق قدیم 1 تشکل می شه؟ و -برای چندمین بار، نمی دانم- جواب شنیدم: نه! گفتم که، حتا اگه عمومیاتون تشکیل بشه، تخصصیا این هفته تشکیل نمی شن. حالام دیگه خداحافظ. برو خونه. من هم که سر به زیر! برگشتم، از پله ها پایین آمدم، از در اصلی خارج شدم، شربت آبلیمو خریدم و سوار برت شدم که برگردم خانه. این طور شد که من می توانم کنار آن ها که تفاخر می کنند به این که من کلاس اولم با فلانی بود یا کلاس اول ما فلان جا بود یا هرچه، برگردم بگویم که: هه! من کلاس اولم رو نرفتم! کلاس چهارم (همان منطق قدیم1) برگزار شده بود!
برخلاف روز اول، روز دوم تمام کلاس ها با جدیت تمام برگزار شدند و فرصت نفس کشیدن برایمان نماند.
امروز هم که به دیدار دیوارهای فروریخته ی دوباره ساخته شده ی رنگ شده گذشت و به مشاهده ی آوارگی ام در فائزون، بدون اتاق تفکر ریاضی... حرف هایی دارم که نمی توانم بنویسم. انگار که نوشتنشان، رخ دادنشان را حتمی کند. انگار که با نوشتن، طلسمی را می شکنم که جلوی درد کشیدنم را می گیرد. کاش بتوانم دوباره شعر بگویم...
تا ببینیم فردا چه می شود!