والا من هیچ وقت در و دیوار فائزون رو دوست نداشتم. حتا می تونم بگم بیزار بودم ازشون. زشت و سفید و نافرم، تنگ و تاریک، پر از نور مصنوعی و بعضی کلاس ها و راهرو ها، حتا بدون اون. خصوصا خاطره های تلخ سال اول، رفتارهای زشت و بی بنیاد و راهرو های سرد و خالی که سرایت کرده اند به سقف و دیوار و اونجاها ماسیده اند و خیلی هم بدترند.

آما! 
از سال دوم، همراه با گلشن، اتاق تفکر ریاضی از ساختمون فائزون زد بیرون. دو تا دیوارهای راهرو و یه پارتیشن زشت و یه در بزرگ شیشه ای خیلی نافرم و یه سقف و یه زمین بود که برام مثل هلال ماه شب سوم بودن. اونم دم افق، در حال غروب، دلبر.
 
سه سال براش تلاش کردم
سه سال توش نفس کشیدم
سه سال تو کنج دیوارش یا آویخته به میز زشتش گریه کردم
سه سال تمرین کردم از خودم بزنم بیرون، با آدمایی که اونجا می بینم حرف بزنم
سه سال بزرگ شدم
سه سال شک کردم، سه سال مامن امن من بود از حمله های خودم به خودم
سه سال از تمام در و دیوار فائزون پناه بردم به گوشه ی گرمش
سه سال خندیدم توش، به امیدش
نه فقط من، مهتاب و پیریایی و غلی و شیوا و قناد و الهه و مصلح و خیلیای دیگه هم. 
 

حالا یه دیوارش رو ریخته ن، پارتیشن رو برداشته ن و دوباره می خوان بکننش یه راهرو. انگار کیسه ی یادگاری هام رو ریخته ن کف زمین، بین دیوارای زشت فائزون. خصوصی ترین لحظه های گریه و نفس کشیدنم رو گذاشتن جلو دید همه و لگد مال می کنن.

آوارگی.