زیرزمین

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دانشگاه» ثبت شده است

پرواز در باد

در دفتر کسی جز ملیکای دانشجوی ادبیات عرب نبود و می‌شد راحت درس خواند. نشستم پشت میزِ آقای رمضانی، فصلِ اولِ طبیعیات را پهن کردم جلوی رویم و یکی دو خط نخوانده چشم‌هایم سنگین شد. از صدایِ روغن نخورده‌ی در بیدار شدم. با حرکتِ سر و گردن، دستم که زیرِ پیشانی‌ام بود دردناک شد. رفتم نشستم روی مبل‌های زیرِ پنجره و چادرم را کشیدم روی صورتم. صدای اذان. هشیارتر شدم، بوی دود. از پشتِ چادر دیدم که هیئتِ کرم‌ رنگی روی مبلِ رو به رو نشسته: طوبی. معلوم شد در حسابی رسیدگی نیاز دارد، کاش ندیده باشند که دستگیره از دستم در رفت و با صورت کوبیده شدم به در. وضو گرفتم و با یک لیوان چای‌نبات برگشتم. هنوز نگاهم مه‌آلود بود. دیدم املایی نشسته پشتِ میزِ بزرگ و کاغذ ریخته زیر دستش. «کلانتر می‌خونی؟» سر تکان داد. جمع کردم رفتم رو به رویش نشستم. فکر کردم بهتر بود اول می‌پرسیدم. «با هم بخونیم؟» پذیرفت، یاد ندارم با چه کلماتی. نشستم و سرم را تکان دادم که ابرها کنار بروند، شروع کردم به خواندن.

سه‌شنبه بعد از امتحان، از حرف‌هایی که شنیدم خوشحال بودم. بالاخره به چیزی شناخته شده بودم، چیزِ خوبی هم، از قضا. بعد فکر کردم که شاید باز هم طوری رفتار کرده‌ام که اطرافیانم نقشِ بزرگ‌تر برایم بازی کنند و من در کودکی فرو بروم. بعد فکر کردم که آمده‌ام دانشگاه که درس بخوانم و چرا من باید طورِ دیگری رفتار کنم؟! نباید بترسم که خودم باشم، ها؟ مگر این که خودِ وحشیِ دیوانه‌ای داشته باشم، که البته تمامِ شواهد این فرضیه را تایید می‌کنند.

میوه‌های زیبای نارون.

 

۳۰ فروردين ۹۸ ، ۱۹:۰۹ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

همایش بین المللی باستان شناس جوان!

از اول این هفته همایش در حال برگزار شدن بود، همه ی سالنِ پایین پر می شد از آدم و آدم و آدم. نباید دیر می کردم، خصوصا صبح! واقعا نمی شد از بین اون همه آدمی که با تیپ های عجیب در سکوت و گاهی زمزمه به کتاب ها و کاسه بشقاب های شبیه آثار باستانی و مینا کاری ها زل زده اند؛ با عجله رد شد. امروز که حدس می زنم روز آخر بود، انگار تازه یه کم با هم صمیمی شده بودند :) صداهاشون رو می شنیدم که به زبان های ناشناخته با هم صحبت می کنند و بلند بلند می خندند! شکسته بسته با فروشنده هایی که صنایع دستی می فروشند حرف می زدند و کارت می کشیدند و ذوق می کردند. کلونی شده بودند و انگار شماره تلفن رد و بدل می کردند؛ گوشی به دست، لبخند به لب! هر کلونی زبانی داشت و لهجه ای و گاهی هم لباسی. از این بین عربی و ترکی استانبولی رو تشخیص دادم؛ و البته انگلیسی! این وسط هم، یکشنبه بود گمونم، انجمن اسلامی و مستقل تجمع کردند و شعار دادند و از پردیس بین الملل حمایت طلبیدند :-دی 

راستی، هم کلاسی افغانمان که از کابل اپلای کرده، امروز باهام حرف زد :) نمی دونم از کمرویی است که این قدر تند تند حرف می زند، یا کلا آهنگ حرف زدنش همین قدر تند است. اگر آهنگ معمول حرف زدنش همین باشد، باید بگم از این لحاظ قابل مقابله است با دکتر مصلح! :-لبخندخیلیخیلیگشاد

۰۹ آبان ۹۶ ، ۱۹:۳۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

برادر شما خودت پر مفروضاتی!

ماجرا نه تنها با زبان آغاز نشد، بلکه با تربیت بدنی و اندیشه اسلامی هم کاری از پیش نرفت! من هم دل خسته و بی حال، برگشتم به راهروی خودمان و از کارشناس محترم آموزش پرسیدم: منطق قدیم 1 تشکل می شه؟ و -برای چندمین بار، نمی دانم- جواب شنیدم: نه! گفتم که، حتا اگه عمومیاتون تشکیل بشه، تخصصیا این هفته تشکیل نمی شن. حالام دیگه خداحافظ. برو خونه. من هم که سر به زیر! برگشتم، از پله ها پایین آمدم، از در اصلی خارج شدم، شربت آبلیمو خریدم و سوار برت شدم که برگردم خانه. این طور شد که من می توانم کنار آن ها که تفاخر می کنند به این که من کلاس اولم با فلانی بود یا کلاس اول ما فلان جا بود یا هرچه، برگردم بگویم که: هه! من کلاس اولم رو نرفتم! کلاس چهارم (همان منطق قدیم1) برگزار شده بود!

برخلاف روز اول، روز دوم تمام کلاس ها با جدیت تمام برگزار شدند و فرصت نفس کشیدن برایمان نماند.

امروز هم که به دیدار دیوارهای فروریخته ی دوباره ساخته شده ی رنگ شده گذشت و به مشاهده ی آوارگی ام در فائزون، بدون اتاق تفکر ریاضی... حرف هایی دارم که نمی توانم بنویسم. انگار که نوشتنشان، رخ دادنشان را حتمی کند. انگار که با نوشتن، طلسمی را می شکنم که جلوی درد کشیدنم را می گیرد. کاش بتوانم دوباره شعر بگویم...

تا ببینیم فردا چه می شود!

۰۳ مهر ۹۶ ، ۲۱:۵۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid