در دفتر کسی جز ملیکای دانشجوی ادبیات عرب نبود و میشد راحت درس خواند. نشستم پشت میزِ آقای رمضانی، فصلِ اولِ طبیعیات را پهن کردم جلوی رویم و یکی دو خط نخوانده چشمهایم سنگین شد. از صدایِ روغن نخوردهی در بیدار شدم. با حرکتِ سر و گردن، دستم که زیرِ پیشانیام بود دردناک شد. رفتم نشستم روی مبلهای زیرِ پنجره و چادرم را کشیدم روی صورتم. صدای اذان. هشیارتر شدم، بوی دود. از پشتِ چادر دیدم که هیئتِ کرم رنگی روی مبلِ رو به رو نشسته: طوبی. معلوم شد در حسابی رسیدگی نیاز دارد، کاش ندیده باشند که دستگیره از دستم در رفت و با صورت کوبیده شدم به در. وضو گرفتم و با یک لیوان چاینبات برگشتم. هنوز نگاهم مهآلود بود. دیدم املایی نشسته پشتِ میزِ بزرگ و کاغذ ریخته زیر دستش. «کلانتر میخونی؟» سر تکان داد. جمع کردم رفتم رو به رویش نشستم. فکر کردم بهتر بود اول میپرسیدم. «با هم بخونیم؟» پذیرفت، یاد ندارم با چه کلماتی. نشستم و سرم را تکان دادم که ابرها کنار بروند، شروع کردم به خواندن.
سهشنبه بعد از امتحان، از حرفهایی که شنیدم خوشحال بودم. بالاخره به چیزی شناخته شده بودم، چیزِ خوبی هم، از قضا. بعد فکر کردم که شاید باز هم طوری رفتار کردهام که اطرافیانم نقشِ بزرگتر برایم بازی کنند و من در کودکی فرو بروم. بعد فکر کردم که آمدهام دانشگاه که درس بخوانم و چرا من باید طورِ دیگری رفتار کنم؟! نباید بترسم که خودم باشم، ها؟ مگر این که خودِ وحشیِ دیوانهای داشته باشم، که البته تمامِ شواهد این فرضیه را تایید میکنند.
میوههای زیبای نارون.