زیرزمین

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «وابستگی» ثبت شده است

مساحت زیست

چندین سال پیش بود، وبلاگ خوندن رو تازه داشتم مزه مزه می کردم و سعی می کردم بنویسم. بلاگفای توکا نیستانی رو می خوندم، کافه کافکا رو و چند وبلاگ نویس دیگه که الان یادم نیست. روزایی که پست جدید نداشتن می نشستم به خوندن آرشیوهاشون. اولین مواجهه ام با این تیپ چالش ها، اون جا بود، آرشیو بلاگفای توکا نیستانی. اسمش رو گذاشته بودن خودنگاره و وسایل محبوب شون رو روی اسکنر چیده بودن و در نهایت هر کس یه تصویر آچهار آپلود کرده بود که تصویر چهره ی خودش بود.

جوون بودیم اون موقع، پیر شدیم رفت.

Self portrait

 

مجله داستان که واضحه. فولکس واگن روش هم! پیکسل ها یکی شون طرح حسین سخا است، یه کامای سبز-آبی که یه کفتری روش نشسته، یکی شون هم جباره. اولی رو مُصلح بهم داده، دومی به نشانه ی جنون جباره. با یه لینک همه چی تموم نمی شه البته، باید یه روز برا این جنون جبار یه منبر برم. فرفره رو الهه برام گرفته. جدا از رنگش، همه ی آدمایی که سال دوم دبیرستان با من آشنا شدن، به فرفره می شناسندم. بس که بین دستام همیشه یه فرفره داشت می چرخید. الآنم همونه، فقط کمی تودارتر شده ام! اون کاغذِ زیرِ فرفره هم یه نوشته به خط هَصدَلیما است. از جمله ی مهم ترین دارایی های زند گیم. کنارش کهن ترین جاکلیدی دنیا رو می بینید! چه بچه ها که تو مترو و اتوبوس با این موش و قصه هاش سرگرم نشده اند! عزیزه. مامان بابا برام خریده اند. اون زیر میرا یه چیز رنگی رنگی هست که دفترِ زندگی مه. کارکِردش خلوت و منظم کردن ذهنمه. روش جامدادی ای هست که شریفی خریده، توش قرآنی که خانم افراز بهم داده. سمت چپ از زیر به رو به ترتیب آبرنگی که عیدی گرفتم، بخشی از تقویم دارکوبا و قلموهام اند. بالاش دفتر خیلی دور خیلی نزدیکه و روش مدادرنگی های خوبِ قدیمی. یکی دو تا کتاب می باید تو این عکس می بودن که چون عکس رو تو زیرزمین گرفتم، حال نداشتم برم بالا کتابا رو بیارم پایین دوباره عکس بگیرم. لپ تاپ هم همین طور.

 

***

خاطرات رصد هم طلبتون. حتما می نویسم این روزا :)

۰۳ تیر ۹۶ ، ۱۹:۲۵ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

برای تو ای روز اردیبهشتی!

چه اسفندها آه
چه اسفندها دود کردیم...
 

دستم به نوشتن نمیرود. اسفند عزیز دوست داشتنی را نگاه میکنم و دستی به موهایم می کشم. چشم هایم را می بندم و حس بینایی ام را میفرستم به نوک انگشتها. موهایم سفید سفید اند؛ همان طور که همیشه دوست داشته ام.
کاش برای این همه تنهایی، مسکنی پیدا می شد. گاهی عصبانی می شوم. از دست همه ی آنهایی که اهلی ام کرده اند عصبانی می شوم: یک روباه دندان تیز کرده ی عصبانی. خیره می شوم به الهه، به گلشن، به سیده سمانه موسوی مدنی. در سرم فریاد می کشم: شما لعنتی ها من را از زاویه ی ساکت و آرامی که داشتم بیرون کشیدید. حالا به چه حقی تنها رهایم می کنید؟
از شدت خشم سفیدی چشم هایم به سرخی میزند. دور خودم می پیچم اما جرات ندارم حرفی بزنم. 
تنهایی های امسال چقدر پیر و فرسوده ام کرده است؛ چقدر دلم هوای خوشی های قدیمی را می کند.
اسفند آهسته آهسته از کنارم رد می شود. می ترسم، دیوانه وار می ترسم که این یکی هم تنهایم بگذارد. دوست ندارم ترس از تنها ماندن برایم عادت شود. یک بار تمام شب را گریه کردم. از حال غریبی که ناگهان بر همه ی بدنم مستولی شده بود بیزار بودم، احمقانه بود، حتا از تصور خودم بدون الهه و گلشن و باقی آشناهای قدیمی وحشت داشتم. خب، من را این آدم های عزیز دوست داشتنی به همچو شکل نافرمی در آوردند. حق ندارم طلبکار باشم؟
اسفند هم حال غریبی دارد. همیشه مثل گلشن بی خداحافظی رها می کند و می رود. گلشن ده روز رفت، الهه چند ماه است که رفته است، اسفند برای همیشه تنها می گذارد. کاش می نشست چای می خورد. انگار مثل الهه کنکور دارد. گلشن کنکورش را داد، ششم اسفند بود، اما هنوز وقت ندارد. همه ی آدم های قدیمی زندگی ام  کنکور دارند و من گیر این اسفند لعنتی افتاده ام که یک هو می بینی نیست. 
واقعیتش، ازاین همه غرغر هم حوصله ام سر رفته.

۰۹ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۰۵ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

شکست دست و پا درد است؛ اما

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۰ دی ۹۵ ، ۲۳:۳۳
Hurricane Is a little kid