زیرزمین

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «Hurricane Is a little kid» ثبت شده است

فضاحت بار بود

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۴ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۱۱
Hurricane Is a little kid

شکست دست و پا درد است؛ اما

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۰ دی ۹۵ ، ۲۳:۳۳
Hurricane Is a little kid

پخش میشود تصور تو مثل درد مثل جوهر غلیظ


این از بزرگ ترین ترس های زندگی ام بوده. این که انباشت اندوه دیگران در تو، از پا درت آورد. این که من هم یکی از کسانی باشم که سر روی شانه ات گذاشته و هق هق لرزیده، خشم و درد و تنهایی هایش را در نوک انگشت هایش خلاصه کرده و با آن ها محکم بازویت را گرفته. نمی خواهم فقط آن نقطه های نیمه دردناک باشم که یادآوری شان ملقمه ای را در تو بیدار می کند مرکب از رطوبت و ترحم.

من خودم را با نخ قطره قطره ی اشک هایم به لباست دوخته ام؛ اما چرا هیچ یادگاری از محبت نمی تواند بر دستت ماندگار شود؟

 

 

۱۵ دی ۹۵ ، ۱۱:۱۴ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

هیولا

 از هرچه بیشتر خوشم بیاید، بیشتر از آن متنفر می­شود

 

بعضی وقت­ها که حالم خوش نیست، دور و بری­هایم سعی می­کنند دائم همراهم باشند، به هر بهانه­ای سرگمم کنند و خلاصه نگذارند تنها بمانم. اما خب، آن­ها نمی­دانند من هیچ وقت تنها نیستم. نه! هیچ لرد سیاهی زیر روسری ام نیست؛ اما شاید یک وقتی –نمی­دانم، احتمالا خواب بوده­ام یا خیلی غرق تخیلات روزمره­ و نفهمیده­ام، مهم نیست. به هر حال- موجود عجیب بی­شکل و صورتی توی شکمم لانه کرده. عجیب تر از خود آن هیولای بی­شکل و صورت، همزیستی دل و روده­ام با آن است. هیچ نمی­فهمم چه طور این اتفاق افتاده، اما اصل ماجرا این است که من به وجود این هیولا در شکمم ایمان دارم و همین کافی است. اصلا فکر نکنید خیال­بافی می­کنم. شما هم اگر مثل من دچار مزاحمت­های یک هیولای درونی شده بودید، کوچک­ترین شکی بر درستی نوشته­هایم به خود راه نمی­دادید.

وقت­هایی که هیولا حسابی عصبانی و خسته است، واقعا به لبه­ی جنون می­رساندم. انگار که از هرچه من دوست داشته باشم متنفر است. هرقدر چیزی را بیشتر دوست داشته باشم، هیولا بیشتر از آن متنفر می­شود. این حالاتِ دیوانه­وار هر سه-چار هفته­ یک بار شدت می­گیرند و هر بار شدیدتر می­شوند تا این­که خودم هم راه تشخیص احساساتم را گم می­کنم. نمی­دانم از دور و اطرافم متنفرم یا دوستشان دارم. گیج و منگ راه می­روم و سعی می­کنم کم­تر از قبل حرف بزنم. همه برایم غریبه می­شوند. خندیدن­های چند روز قبل سال­ها عقب می­روند و من آدم­ها را در زمان گم می­کنم. این­جور وقت­ها کسانی که تا دیروز دوست­شان داشتم، یک جور غمگینی و یخزدگی نامعمول ته چشم­هایم پیدا می­کنند. سعی می­کنند تنهایم نگذارند و حالم را خوب کنند. آن­ها نمی­دانند چیزی که در چشم­هایم دیده­اند، صورت بی­شکل یک هیولا است. فکر می­کنند در خودم فرورفته­ام. اما من می­دانم؛ آن­ چه آن­ها را به این فکر می­اندازد، پیله­ای است که هیولا دور من تنیده. پیله­ای که هیچ پروانه­ای از آن خارج نخواهد شد و من هربار –خسته و پلاسیده- سعی می­کنم آن را از درون پاره کنم.

۲۵ آبان ۹۵ ، ۲۱:۴۸ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid