زیرزمین

من آن شب سیاهم

به علف‌های آفتاب‌سوخته‌ی از مه خیس نگاه می‌کردم که زیر بار شبنم‌های دم صبح خم شده بودند. یک دو بوته‌ی گل‌داده در دورها بود. یکی بنفش بود، خارلته شاید، یکی نیلی، کاسنی. پرنده‌ها تک و توک می‌خواندند و یک دسته کبک پشت مه پرواز می‌کرد و جیغ می‌کشید. حرکت‌شان در هوا را از روی صداها می‌شد دنبال کرد. کمی بعدتر دسته‌ی کبک از میان مه و ابر بالای سرم گذشت و به سمت شمال رفت. نشستم روی زمین. شانه‌هایم می‌لرزید. طوری نشستم که از سمت چادر کسی نبیندم و صدایم را نشنود. گلشن درِ جعبه‌ی پاندورا را باز کرده بود و جلوی گریه کردنم را نمی‌توانستم بگیرم. شب که از کنار آتش دور شدم تا پیام طوبی را بخوانم و با خیال راحت حسابی گریه کنم، گلشن پیدایم کرده بود. صبح هم رضایتی پیدایم کرد. از سربالایی که می‌آمد، فقط کله‌اش را دیدم. همین که دید در محدوده‌ی امنی نشسته‌ام، برگشت. دوتایی تمام مدت مراقبم بودند. مه که در تاریکیِ بعد از غروبِ ماه از دره بالا می‌آمد، ایستاده بودم. نور ستاره‌ها حجم سفید مه را روشن می‌کرد. باد با خودش رطوبت می‌آورد. تصویر جاده کم‌کم تار شد و دسته‌ی نقاط نورانی کوهنوردان روی جبهه‌ی جنوبی دماوند ناگهان ناپدید شدند. هیچ کس دیگر در جهان نبود جز ما و آتشی که در پایین‌دست می‌سوخت. روی هیزم‌ها نفت ریخت. شعله بلند شد و خیسی هوای اطراف را کنار زد. در این تاریکی و پوشانندگی مه بود که گلشن از فرش‌های سنگین و ضخیمی که به طاق درها کوبیده بودم رد شد. ایستاد کنارم. زل زد به چشم‌هایم. خودم را با همه‌ی غصه‌ها و ترس‌ها آن پشت مخفی کرده بودم. دستم را گرفت و بیرون برد. خیلی قبل از این که پیام طوبی را ببینم، رد اشک روی صورتم در تاریک و روشن آتش پنهان شده بود. وقتی گلشن پیدایم کرد، چند لحظه در آغوشش گریستم. یادم افتاد سال‌هاست در آغوشش گریه نکرده‌ام. خوشحالم که تا اینجای مسیر را آمده‌ام.

۲۴ مرداد ۰۳ ، ۱۶:۱۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

رذیلت‌های ایدئال، فضیلت‌های ناچیز

نقل‌قولی دیدم که می‌خواست با گفتن این که در زندگی زنان مهم‌ترین چیز عشق است، آن‌ها را تحقیر کند. در زندگی من مهم‌ترین چیز همین احساسی است که نسبت به او دارم، اسمش هر چه که باشد، و تا پیش از آن که چنین احساسی داشته باشم، مهم‌ترین چیزی که در زندگی‌ام داشتم این بود که بگردم دنبال آدم مناسبی که موضوع این احساس بتواند باشد. این‌ها باعث تحقیر است؟ به گمانم حتا در نظر او عشق چیز مهم‌تری است تا من! او تصور می‌کند که آدمی اگر یار خوبی داشته باشد دیگر غمگین نخواهد بود. ساده‌سازی ذهن بیمارش است برای قابل فهم کردن تنهایی عمیق و دردمندی پایان‌ناپذیری که تجربه می‌کند؛ تلاشی مذبوحانه برای حفظ عاملیت در جهانی که از همه سو سرکوب است و سیاهی. من گمان نمی‌کنم که یار خوب تنهایی‌ها و سیاهی‌ها را پایان باشد. جهان پتیاره‌تر از آن است. اما بالأخره خورشیدی است برای خودش که گاهی می‌سوزاند و گاهی گرم می‌کند. البته پیدا کردن خورشید مهم‌ترین چیز زندگی است، نه ساختن خانه و خریدن لباس. هیچ چیزی انسانی‌تر از خورشیدی که دل را گرم کند در این جهان نیست. من از فیلم‌های احمقانه‌ای که ده سال را در یک ثانیه می‌نوردند بیزارم. خاطره‌ی خورشید گرما ندارد. غیبت اگر بیش از حد دراز شود آدمی می‌پلاسد و از بین می‌رود، و خورشیدی که ده سال بعد از پشت کوه سر بزند، بر برهوت خواهد تابید. من نمی‌خواهم بپلاسم. اگر او قصد تابیدن ندارد، ناچارم که به نورهای مصنوعی خو بگیرم.

۲۳ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۳:۲۱ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

در باب فضیلت‌ها و خیال‌ها

دست‌هایش. پوست نازک گونه‌ام روی موهای زبر صورتش. دست‌ها که به مرور جسارت پیدا می‌کنند و سرزمین‌های بیشتری را کشف می‌کنند. بافت گرم پیرهنش زیر حرکت انگشت‌هایم، پیچازی سبز و سرمه‌ای. فشار دست‌هایش بیشتر می‌شود، گردنم را به بالا می‌گردانم: پاره‌های ابر، یکی دو ستاره که نمی‌شناسم، نسیم. لحظه‌ای که عضلات منقبض رها می‌شوند و آرام توی بازوهایش غوطه می‌خورم. سرم روی شانه‌اش. بوی تند عطر. نفس عمیق. گفتم که توی خیال بارها این لحظه را تصور کردم اما واقعیت باز هم چیز جدیدی بود‌‌. فکر می‌کردم اگر درآغوشش بگیرم اشک امانم ندهد. اما نه، تازه انگار آسوده شدم. نفس‌های عمیق بافاصله. سرم لغزید تا روی سینه‌اش. صدای قلبش را شنیدم که حالا توی گوش من می‌کوبید، مثل گنجشک. بس در طلبت کوشش بیفایده کردیم، چون طفل دوان در پی گنجشک پریده. جدا شدن به اکراه. کشیده شدن انگشت‌ها روی پارچه‌ی لباس، آستین، و بالأخره پوست. گذر مختصر. لحظه‌ای پوست روی پوست. اتصال. دیگر به بارانی که روی صورت و دست‌هایت می‌بارد حسد نمی‌برم. حالا نوک انگشت‌های تو از روی دست‌های من رد شده است.

خداحافظ. شاید برای همیشه.

۲۰ فروردين ۰۳ ، ۰۰:۴۷ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

درباره‌ی آرِته

شاید چیزی برای گفتن نداشته باشم. یک لحظه به خودم آمدم و فهمیدم دیروز ذهنم همان مسیری را طی کرده که او می‌گفت. متعجب شدم که چه قدر در کنار این بچه توانستم رشد کنم در همان مدت کوتاه؛ چه قدر چیز ازش یاد گرفته‌ام و چه قدر از آن روزها گذشته‌ام. از ته دلم، همان‌جایی که این روزها ناگهان با شنیدن یک جمله یا به یاد آوردن یک صحنه همه چیز در آن فشرده می‌شود، از همان جا آرزو می‌کنم که همیشه خوشحال باشد. برایش eudaimonia می‌خواهم؛ سعادت ارسطویی. می‌خواستم بگویم که دقیقاً همان حرف‌ها را زدم که او، آن بچه‌ی غریبه، به من می‌زد. اصلاً حواسم نبود. می‌دانم که خیلی خنگم، خیلی کم فکر می‌کنم، و خیلی بیسوادم. اما فکر نمی‌کردم این قدر پذیرای تأثیر باشم. البته از حق نگذریم، این را می‌دانستم که تمام شخصیتم کلاژی است از آدم‌های جالب واقعی و غیرواقعی. اما فکر می‌کردم این کلاژ را آگاهانه ساخته‌ام، که گویا نه. می‌خواهم در آغوشش بگیرم؛ سفت و محکم و واقعی. اما شاید هیچ وقت نتوانم. نه که چون نمی‌توانم دست‌هایم را باز کنم، یا خیلی بزرگ‌تر از آن است که دست‌هایم از دو سو به هم برسند، نه. به این خاطر که بیش از حد می‌ترسد و به این خاطر که ارسطو می‌گوید هر کس یک فضیلت را داشته باشد تمام فضایل را دارد و اگر من می‌دانم که فضیلتِ شجاعت را ندارد، هیچ فضیلتی ندارد انگار، حتا فضیلتِ خوب‌درآغوش‌کشیده‌شدن.

۲۴ آبان ۰۲ ، ۱۷:۲۰ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

مقابل استقرار ایستاده‌ام؛ دور از او.

مدت‌هاست چیزی ننوشته‌ام. نه در زیرزمین، نه هیچ جای دیگری. اخیراً یک نفر توانسته راضی‌ام کند که حرف‌هایی که سابقاً اینجا می‌نوشتم را برایش بگویم. یک نفر که درمانگر هم نیست و برای همین چیزهای دردناک و زیبا را تبدیل به گره‌های روانی احمقانه نمی‌کند. اجازه می‌دهد در سیاهی‌ها غرق بشوم. وقتی می‌گوید می‌خواهد کمکم کند، عصبانی می‌شوم. اما می‌دانم که منظورش واقعاً کمک کردن نیست، فقط بیشتر از آن که متوجه باشد، یا بخواهد به من بگوید، دوست دارد که در کنارم باشد. برای همین تحملش می‌کنم. در دنیایی که اکثر آدم‌هایش مزاجم را تباه می‌کنند، وجود گاه به گاه چنین استثناهایی دلپذیر است. اما حیف که کمتر می‌نویسم. کمتر نقاشی می‌کشم. کمتر آرامش دارم. گاهی حس می‌کنم این همه دویدن، یعنی خود خود زندگی. بعضی وقت‌ها اما به نظرم می‌رسد بدون نوشتن و کشیدن و نواختن که زندگی نمی‌شود کرد. مسئله البته این است که بدون پول نمی‌شود وقتی برای نوشتن و کشیدن و نواختن پیدا کرد، فقط می‌شود همیشه دوید و هیچ وقت نرسید. شاید برای همین همیشه خسته‌ام. یک بار نیکار می‌گفت افسردگی در ژن‌های بعضی آدم‌ها هست. فکر کنم من یکی از آن‌ها باشم. دائماً مترصد لحظه‌هایی هستم که امید به آینده در آن‌ها غالب باشد. کنجکاوی‌ام برای حل معماها هیچ وقت به نحو پایداری به کنجکاوی برای دیدن لحظه‌های بعدی زندگی تبدیل نشده است. اما هرقدر هم که اصرار داشته باشم که هر کدام از ما در جهان‌های دربسته‌ی جدا افتاده زندگی می‌کنیم، پیوسته احساس می‌کنم توی پوست بدنم جا نمی‌شوم. این نوشتن و دویدن هم تلاشی است برای آن که سعی کنم کمی از پوستم برون بزنم. وگرنه طی فرایند غیرمنتظره‌ی تصعید از میان می‌روم. این چند روز با دنیا قهر کردم و ماندم توی خانه. آخر شب رفتم بیرون و نقاشی خریدم. مقاله‌هایم را نخواندم و در عوض توی آفتاب پاییزی دراز کشیدم. زیبایی و لطافت از چیزهایی که می‌نوشتم کم شده و کلمات دیگر مثل آب روان نمی‌شوند، اصلاً گرانروی‌ام در مواجهه با جهان بالا رفته. خسته‌ام شاید. فرسودگی‌ای از جنس دیگر. حجم زیاد هیجانات باعث شده دیگر چیزی حس نکنم. ابلهانه است. چون آن زمان که خیلی می‌نوشتم هم خیال می‌کردم چیزی حس نمی‌کنم. حالا همان را هم حس نمی‌کنم انگار. نمی‌فهمم اصلاً. بیهوده است. لازم است مدت‌ها بنشینم و نگاه کنم تا دوباره نقطه‌ی تعادلی که نیاز دارم را پیدا کنم. تا پیش از آن حتا نوشتن هم بیهوده است. قرار ندارم. هیچ قرار ندارم.

۱۹ آبان ۰۲ ، ۱۳:۲۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

فروپاشی پیوسته

دیشب ازم سوال احمقانه‌ای پرسید. یادم نیست چی. مثلا شاید این را پرسیده بود که چه طور می‌شود فرمول تمام خطوطی که از نقطه‌ی صفر جدول مختصات رد می‌شوند را نوشت. نمی‌دانستم چه طور. به جای این که، طبق معمول، سعی کنم راه‌حل را پیدا کنم (خودش همیشه راه‌حل‌ها را بلد است) دراز کشیدم و گفتم: «چرا باید به این سوال جواب بدم؟» به همین بسنده نکردم. گفتم «چرا باید همیشه مجبور باشیم به سوال‌ها جواب بدیم؟ چرا هیچ وقت چیزهایی که می‌دونیم کافی نیست؟ چرا همیشه باید دنبال چیزی باشیم؟ چرا نمی‌شه همین جا که هستم بمونم؟» به این جا که رسیدم بغض کردم. گرفتگی حنجره‌ام را قورت دادم و گفتم: «اصلا من دیگه از تختم بیرون نمیام.» بعد سکوت کردم و نمی‌دانستم به اشک‌ها اجازه بدهم به هق‌هق تبدیل شوند یا خودم را لوس نکنم و بغضم را محکم‌تر قورت بدهم. می‌دانستم چه اتفاقی دارد می‌افتد. هیولایی در کار نبود. می‌فهمیدم چرا توفان کوچک بیچاره‌ای توی سرم به راه افتاده، اما هیچ کاری نمی‌توانستم بکنم که کمتر ناراحت باشد. آمد توی اتاق و کنارم روی تخت دراز کشید. چند دقیقه، که اصلاً نمی‌دانم کم بودند یا زیاد، کوتاه بود یا طولانی، آرام آرام اشک ریختم و نفس‌های عمیق کشیدم. گفتم: «این منتال برکدونه.» نفهمیدم چه قدر طول کشید. نهایتاً داشت درباره‌ی تجربه‌اش از تنهایی حرف می‌زد که من خوابیدم.

۱۵ خرداد ۰۲ ، ۱۴:۵۵ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid