زیرزمین

صدای رد شدن چرخ چمدان از سنگفرش توی کوچه

تارهای سفید موهایم را با اشتیاق می‌شمرم. یکی سمت راست هست، روبه‌جلو، یکی هم تازگی پیدا شده، تقریباً وسط سرم. گیره را باز کردم و گذاشتم روی میز. چند هفته‌ای هست که مجبورم موهای جلوی سرم را ببندم که موقع کار کردن جلوی چشم‌هایم نریزد. سرم را گذاشتم روی میز، توی حلقه‌ی دست‌هایم. موهای کوتاهم که حالا نسبتاً بلند شده‌اند، ریخت روی دست چپم. دست راستم را بلند کردم و گذاشتم روی سرم، انگار که جسم غریبه. با نوک انگشت‌ها ریشه‌ی موهایم را مالیدم. جهت موها را عوض کردم. بعد دوباره برگرداندم به همان جهت قبلی. خسته و دردناک شده بودند. انگشت‌هایم را کامل فرو کردم توی موها و چند بار همان کار را با دسته‌ی بزرگ‌تری تکرار کردم. بعد دستم را گذاشتم پشت گردنم، روی موها. سعی کردم فقط با حرکت انگشت‌ها و بدون جابه‌جا کردن کف دستم، موها را جمع کنم. نمی‌شد. کوتاه بودند و سر می‌خوردند سر همان جای قبلی. تلاش من هم جدی نبود. بیشتر بهانه‌ای بود برای این که مثل عضو غریبه‌ای، موهایم را نوازش کنم. انگار که از خودم دلجویی می‌کردم. به جای همه‌ی آدم‌هایی که نیستند. دوباره برگشتم وسط سرم. این بار با نوک انگشت‌ها همه‌ی تارهای مو را در دسته‌های کوچک فرستادم به سمت چپ. ریشه‌های موها خسته بودند و پوست سرم کمی چرب. دستم را که بیرون کشیدم، چند تار مو بین انگشت‌هایم مانده بود. انگشت‌هایم را تکان دادم و به زمین افتادنشان را تماشا کردم. چند وقتی هست که ریزش موهایم بدتر شده. مشکل هورمونی است. این را با خودم گفتم و به نوازش کردن موهایم ادامه دادم. یعنی تا کجا این وضعیت برایم قابل تحمل خواهد بود؟

۰۶ دی ۰۳ ، ۰۱:۱۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

بروزناپذیر

گاهی دلم برای خودم می‌سوزد. برای کودکی که بودم، نوجوانی که بودم. هیچ کس نمی‌فهمید مشکلم کجاست، حتا خودم. آثارش همین‌جا پیداست. پر از خشم و رنج و ناتوانی بودم، توی یک قفس شیشه‌ای. حالا دست کم می‌دانم که توی قفسم. می‌دانم دیوانه‌ای که در من زندگی می‌کند، از کجا سروکله‌اش پیدا شده. می‌دانم چرا با بقیه فرق دارم، چرا بعضی آدم‌ها را بی‌نهایت تحسین می‌کنم، چرا به نظرم می‌رسد همیشه دارم نقش بازی می‌کنم.

چه قدر ناراحتی‌ها و خوشحالی‌هایم شبیه همه‌ی آدم‌هاست. چه قدر معمولی‌ام.حالا هم مثل همه‌ی این آدم‌های معمولی از تمرکز کردن ناتوانم. به نظرم این‌ها اثرات دلتنگی است. دلتنگی از همه جهت. وقتی تصور می‌کنم که شش ماه دیگر همین وضعیت ادامه دارد، یک گردباد کوچک توی سرم به راه می‌افتد و همه‌ی کاغذها را پراکنده می‌کند. فکر نمی‌کردم اینقدر دلتنگ بشوم. فکر می‌کردم متفاوتم. در واقع الآن هم دلتنگ نیستم، فقط به طور مستمر و چسبنده‌ای کلافه‌ام، یک جور کلافگیِ بروزناپذیر. می‌خواهم چیزی را آنقدر فشار بدهم تا بشکند. نیاز دارم آسیب بزنم. اگر این قدر خودآگاه نبودم، و اگر این قدر هی جلوی خودم را نمی‌گرفتم، می‌خواستم ناخن‌هایم رو فرو کنم توی پوستم. خنج بکشم روی صورتم. ساعدم را فرو کنم توی دهنم و محکم دندان‌هایم را روی استخوان فشار بدهم. دکمه‌های کیبرد لپ‌تاپ را با خشونت و چندتا چندتا از جا بکنم و پخش کنم. دو طرف مانیتور را بگیرم و خم کنم، زور بزنم تا بشکند. حتا اگر همه‌ی این کارها را بکنم هم نتوانسته‌ام کلافگی‌ام را بروز بدهم.

وقتی اول بهار، و بعد با بقیه در میانه‌ی تابستان، خداحافظی می‌کردم، قصد کرده بودم که برای مدت طولانی خداحافظی کنم، فرض کنم خیلی‌ها را هیچ وقت دیگر قرار نیست ببینم. تا همین دو هفته پیش هم مشکلی نداشتم. ترک عادت که گفته بودند موجب مرض است، اما انتظار داشتم من متفاوت باشم. همه‌ی آن چیزهایی که برایم عادی شده بودند را رها کرده‌ام، همه‌ی چیزهایی که بهشان عادت داشتم را. اتاقم را، خانواده‌ام را، پژوهشکده را، و رفته‌ها را. در عوض توی خیالم هی خانه می‌سازم. مرض همین است. آدم‌هایی که دوست دارم را دعوت می‌کنم و برایشان چیزکیک شاتوت درست می‌کنم. خورش مرغ با پیاز و هویج و فلفل‌دلمه‌ای سبز و خلال بادام و زرشک. دیروز تا ترمینال مرکزی رکاب زدم که آب‌انار بخرم برای غذا. اول فقط نصفش را ریختم توی آرام‌پز. آخر بعد از سه ساعت جوشیدن دیدم هنوز مزه ندارد، مجبور شدم همه‌ی بطری را سرازیر کنم توی خورش. غصه‌ام شد. با پولِ این دو لیوان آب‌انار و دو ساعت کرایه‌ی دوچرخه می‌توانستیم با هم، حالا که فصل انار هم هست، دو تا آب‌انارآلبالوی مخصوص بگیریم که لواشک انار و رب‌انار هم دارد. دانه‌های ترد و تازه‌ی انار هم دارد. هر قلپ یک مزه‌ی متفاوت داشته باشد. من ذوق کنم. بخواهد لیوانم را نگه دارد که وسایلم را جمع کنم و بهش اعتماد نکنم. اما مسئله دقیقاً همین است. مسئله دقیقاً همین است که من هی شب به شب توی خیال غرق می‌شوم و فردا صبح که چیزها آن طور نیست که من تخیل کرده بودم، ناامیدی گوشت و پوست و استخوانم را به دندان می‌گیرد.

ابرها را می‌بینم و ذوق می‌کنم. توی باد چشم‌هایم می‌سوزد. برای هفته‌ای که پریود خواهم بود از قبل، از خیلی قبل، غذا آماده می‌کنم. بعد متوجه می‌شوم که غذاها دیگر بیمزه‌اند. متوجه می‌شوم که مسئله‌ی اصلی در طعم غذا این است که خیلی وقت است پوست آدمی را لمس نکرده‌ام. حتا پوست سگ و گربه‌ای را. هفته‌ها، شاید ماه‌هاست که دست کسی را نگرفته‌ام، حتا با کسی هم دست نداده‌ام. حتا هنگام دادنِ وسیله‌ای به کسی، تصادفاً، انگشت‌های یکدیگر را لمس نکرده‌ایم. کمبودِ آدم دارم. وسط شهرم و تشنه‌ی وصل شدن به انسان‌ها. وقتی تلاش می‌کنم که با کسی حرف بزنم، حوصله‌ام را سر می‌برد. تصور این که این وضعیت قرار است شش ماه دیگر هم ادامه داشته باشد، عذابم می‌دهد. امیدوار بودم نوشتن باعث شود این توفان آرام بگیرد. بدتر شد. یک ساعت گذشته و من هنوز نتوانسته‌ام برگردم به متنی که می‌خواندم.

۲۶ آذر ۰۳ ، ۱۸:۲۳ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

من آن شب سیاهم

به علف‌های آفتاب‌سوخته‌ی از مه خیس نگاه می‌کردم که زیر بار شبنم‌های دم صبح خم شده بودند. یک دو بوته‌ی گل‌داده در دورها بود. یکی بنفش بود، خارلته شاید، یکی نیلی، کاسنی. پرنده‌ها تک و توک می‌خواندند و یک دسته کبک پشت مه پرواز می‌کرد و جیغ می‌کشید. حرکت‌شان در هوا را از روی صداها می‌شد دنبال کرد. کمی بعدتر دسته‌ی کبک از میان مه و ابر بالای سرم گذشت و به سمت شمال رفت. نشستم روی زمین. شانه‌هایم می‌لرزید. طوری نشستم که از سمت چادر کسی نبیندم و صدایم را نشنود. گلشن درِ جعبه‌ی پاندورا را باز کرده بود و جلوی گریه کردنم را نمی‌توانستم بگیرم. شب که از کنار آتش دور شدم تا پیام طوبی را بخوانم و با خیال راحت حسابی گریه کنم، گلشن پیدایم کرده بود. صبح هم رضایتی پیدایم کرد. از سربالایی که می‌آمد، فقط کله‌اش را دیدم. همین که دید در محدوده‌ی امنی نشسته‌ام، برگشت. دوتایی تمام مدت مراقبم بودند. مه که در تاریکیِ بعد از غروبِ ماه از دره بالا می‌آمد، ایستاده بودم. نور ستاره‌ها حجم سفید مه را روشن می‌کرد. باد با خودش رطوبت می‌آورد. تصویر جاده کم‌کم تار شد و دسته‌ی نقاط نورانی کوهنوردان روی جبهه‌ی جنوبی دماوند ناگهان ناپدید شدند. هیچ کس دیگر در جهان نبود جز ما و آتشی که در پایین‌دست می‌سوخت. روی هیزم‌ها نفت ریخت. شعله بلند شد و خیسی هوای اطراف را کنار زد. در این تاریکی و پوشانندگی مه بود که گلشن از فرش‌های سنگین و ضخیمی که به طاق درها کوبیده بودم رد شد. ایستاد کنارم. زل زد به چشم‌هایم. خودم را با همه‌ی غصه‌ها و ترس‌ها آن پشت مخفی کرده بودم. دستم را گرفت و بیرون برد. خیلی قبل از این که پیام طوبی را ببینم، رد اشک روی صورتم در تاریک و روشن آتش پنهان شده بود. وقتی گلشن پیدایم کرد، چند لحظه در آغوشش گریستم. یادم افتاد سال‌هاست در آغوشش گریه نکرده‌ام. خوشحالم که تا اینجای مسیر را آمده‌ام.

۲۴ مرداد ۰۳ ، ۱۶:۱۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

رذیلت‌های ایدئال، فضیلت‌های ناچیز

نقل‌قولی دیدم که می‌خواست با گفتن این که در زندگی زنان مهم‌ترین چیز عشق است، آن‌ها را تحقیر کند. در زندگی من مهم‌ترین چیز همین احساسی است که نسبت به او دارم، اسمش هر چه که باشد، و تا پیش از آن که چنین احساسی داشته باشم، مهم‌ترین چیزی که در زندگی‌ام داشتم این بود که بگردم دنبال آدم مناسبی که موضوع این احساس بتواند باشد. این‌ها باعث تحقیر است؟ به گمانم حتا در نظر او عشق چیز مهم‌تری است تا من! او تصور می‌کند که آدمی اگر یار خوبی داشته باشد دیگر غمگین نخواهد بود. ساده‌سازی ذهن بیمارش است برای قابل فهم کردن تنهایی عمیق و دردمندی پایان‌ناپذیری که تجربه می‌کند؛ تلاشی مذبوحانه برای حفظ عاملیت در جهانی که از همه سو سرکوب است و سیاهی. من گمان نمی‌کنم که یار خوب تنهایی‌ها و سیاهی‌ها را پایان باشد. جهان پتیاره‌تر از آن است. اما بالأخره خورشیدی است برای خودش که گاهی می‌سوزاند و گاهی گرم می‌کند. البته پیدا کردن خورشید مهم‌ترین چیز زندگی است، نه ساختن خانه و خریدن لباس. هیچ چیزی انسانی‌تر از خورشیدی که دل را گرم کند در این جهان نیست. من از فیلم‌های احمقانه‌ای که ده سال را در یک ثانیه می‌نوردند بیزارم. خاطره‌ی خورشید گرما ندارد. غیبت اگر بیش از حد دراز شود آدمی می‌پلاسد و از بین می‌رود، و خورشیدی که ده سال بعد از پشت کوه سر بزند، بر برهوت خواهد تابید. من نمی‌خواهم بپلاسم. اگر او قصد تابیدن ندارد، ناچارم که به نورهای مصنوعی خو بگیرم.

۲۳ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۳:۲۱ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

در باب فضیلت‌ها و خیال‌ها

دست‌هایش. پوست نازک گونه‌ام روی موهای زبر صورتش. دست‌ها که به مرور جسارت پیدا می‌کنند و سرزمین‌های بیشتری را کشف می‌کنند. بافت گرم پیرهنش زیر حرکت انگشت‌هایم، پیچازی سبز و سرمه‌ای. فشار دست‌هایش بیشتر می‌شود، گردنم را به بالا می‌گردانم: پاره‌های ابر، یکی دو ستاره که نمی‌شناسم، نسیم. لحظه‌ای که عضلات منقبض رها می‌شوند و آرام توی بازوهایش غوطه می‌خورم. سرم روی شانه‌اش. بوی تند عطر. نفس عمیق. گفتم که توی خیال بارها این لحظه را تصور کردم اما واقعیت باز هم چیز جدیدی بود‌‌. فکر می‌کردم اگر درآغوشش بگیرم اشک امانم ندهد. اما نه، تازه انگار آسوده شدم. نفس‌های عمیق بافاصله. سرم لغزید تا روی سینه‌اش. صدای قلبش را شنیدم که حالا توی گوش من می‌کوبید، مثل گنجشک. بس در طلبت کوشش بیفایده کردیم، چون طفل دوان در پی گنجشک پریده. جدا شدن به اکراه. کشیده شدن انگشت‌ها روی پارچه‌ی لباس، آستین، و بالأخره پوست. گذر مختصر. لحظه‌ای پوست روی پوست. اتصال. دیگر به بارانی که روی صورت و دست‌هایت می‌بارد حسد نمی‌برم. حالا نوک انگشت‌های تو از روی دست‌های من رد شده است.

خداحافظ. شاید برای همیشه.

۲۰ فروردين ۰۳ ، ۰۰:۴۷ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

درباره‌ی آرِته

شاید چیزی برای گفتن نداشته باشم. یک لحظه به خودم آمدم و فهمیدم دیروز ذهنم همان مسیری را طی کرده که او می‌گفت. متعجب شدم که چه قدر در کنار این بچه توانستم رشد کنم در همان مدت کوتاه؛ چه قدر چیز ازش یاد گرفته‌ام و چه قدر از آن روزها گذشته‌ام. از ته دلم، همان‌جایی که این روزها ناگهان با شنیدن یک جمله یا به یاد آوردن یک صحنه همه چیز در آن فشرده می‌شود، از همان جا آرزو می‌کنم که همیشه خوشحال باشد. برایش eudaimonia می‌خواهم؛ سعادت ارسطویی. می‌خواستم بگویم که دقیقاً همان حرف‌ها را زدم که او، آن بچه‌ی غریبه، به من می‌زد. اصلاً حواسم نبود. می‌دانم که خیلی خنگم، خیلی کم فکر می‌کنم، و خیلی بیسوادم. اما فکر نمی‌کردم این قدر پذیرای تأثیر باشم. البته از حق نگذریم، این را می‌دانستم که تمام شخصیتم کلاژی است از آدم‌های جالب واقعی و غیرواقعی. اما فکر می‌کردم این کلاژ را آگاهانه ساخته‌ام، که گویا نه. می‌خواهم در آغوشش بگیرم؛ سفت و محکم و واقعی. اما شاید هیچ وقت نتوانم. نه که چون نمی‌توانم دست‌هایم را باز کنم، یا خیلی بزرگ‌تر از آن است که دست‌هایم از دو سو به هم برسند، نه. به این خاطر که بیش از حد می‌ترسد و به این خاطر که ارسطو می‌گوید هر کس یک فضیلت را داشته باشد تمام فضایل را دارد و اگر من می‌دانم که فضیلتِ شجاعت را ندارد، هیچ فضیلتی ندارد انگار، حتا فضیلتِ خوب‌درآغوش‌کشیده‌شدن.

۲۴ آبان ۰۲ ، ۱۷:۲۰ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid